به طرز غريبي نوشتن برايم سخت شده. آنقدر درگير زندگي واقعي هستم كه اينجا و تمام تخيلاتم فراموشم شده. فراموش كه نه. بارها خواستم بنويسم. كه حتي نوشتم. صفحه سفيد هارد پر است از حروف سرگردان سياه كه جا به جا نشسته اند روي سفيدي زمينه. اما نمي دانم چرا نمي توانم اينجا بياورمشان. فكرم آنقدر مشغول است كه جايي براي بال و پر دادن حس هايم نمي ماند. گرچه همه شان هستند و با تمام قوتشان مرا به ادامه ي زندگي مي خوانند. اما انگار وقت نوشتنشان كه مي رسد همه چيز از ذهنم مي پرد. اين شده كه اينجا سوت و كور است. من هم كه روزنگاري نكرده ام هيچوقت. گرچه بد نيست كمي روزنگاري كنم بلكه عادت خوب نوشتن دوباره بازگردد. اما همان هم سخت شده برايم. خلاصه از آن دورانهاست كه از نوشتن درونم دور افتاده ام. روزهاي پر مشغله را مي گذرانم و شب كه مي نشينم فكر مي كنم هيچ چيزي براي نوشتن نيست. عجيب است. هر چه زندگي واقعيم پر نشيب و فراز تر مي شود اينجا نوشتن برايم سخت تر. من اين حالت را دوست ندارم. انگار از خودم دور افتاده ام. از آهو. و اين چه مرگي ست خودم هم نمي دانم!
No comments:
Post a Comment