تراوشات يك ذهن نيمه جان
خوك كوچك صورتي را اين روزها از جلوي چشمانم دور نمي كنم.مدام شكمش را فشار مي دهم تا جيغ بكشد. جيغ . جيغ. جيغ. انگار مي خواهد حرف بزند. می دانم چه می گويد. مي گويد من اينجا هستم. فراموشم نكنيد.
مي خواستم يك چتر سفيد بخرم با گل هاي رز صورتي. امروز رگبار زد. يادم افتاد كه آن چتر سورمه اي كه در فرودگاه ژنو انتظارم را مي كشيد حتما الان دست كس ديگريست.
زندگي يك نسبيت بزرگ و مهيب است. يك نسبيت مهيب كه هر چه بيشتر باورش داشته باشي راحت تر و پيروز تري. اما واي به حال آدمهايي مثل من. آدمهاي آرمانخواه هميشه كلاهشان پس معركه است.
دسته گل نمي دانم چي چي بنفش را گذاشتم در آغوشش و گفتم عيدت مبارك. در آغوشم كشيد و من يادم افتاد كه چند شب است خواب علي را مي بينم. علي يك كودك خندان است كه در حياط خانه ي قديمي پدري بازي مي كند و مي خندد و وقتي بيدار مي شوم خواهرم را مي بينم كه جلوي عكسش نشسته و اشك مي ريزد. مي گويم علي بچه شده ..
وقت رفتن دلتنگي غروب جمعه ام را با صداي گوش خراش ضبط ماشين خفه مي كنم اما هنگام برگشتن توي اتوبان زن و مرد را مي بينم كه پشت يك موتور گازي نشسته اند و زن صورتش را تكيه داده به شانه ي مرد. دلم غنج مي زند و تمام غم عالم مي ريزد توي دلم باز.
تا صبح درست نمي خوابم. خواب و بيدارم. علي مي آيد در حياط خانه ي قديمي پدری روي پله ي دوم كنار درخت مو مي ايستد و مي گويد من دوازده ساله هستم. تا صبح نخوابيده ام. آخر داشتم حرف مي زدم كه صدا قطع شد. شارژ تلفن تمام شد و من سايه اي بودم در تاريكي خانه گوشي به دست كه ندانستم حسرتم را كجا نقاشی کنم.
صبح در گرگ و ميش هوا بيرون زدم.دخترك بغل دستي با موهاي زرد از توي آينه نگاهم مي كند. من به دستهايم نگاه مي كنم و به ساعت آبي رنگ و به روزنامه اي كه در آن مي فشارم.
صدايم نمي رسد. يا شايد اين منم كه كر شده ام. نمي فهمم شنيدن را.
چشمهاي «م» از زير كلاه گيس درشت تر به نظر مي رسند. به درشتي دو بيابان برهوت.
زير اسمم را امضا مي كنم و با خودم مي گويم همه چيز مثل يك بالماسكه شده. من هم مترسك ماجرا هستم. همه مراقبم هستند. مواظبند گرمم نشود. سرما نخورم.
رگبار مي زند. رگبار تند پاييزي. من خيس نمي شوم. چون هرم گرماي تبدار تنم آب را بخار مي كند.
وفاداري چيز غريبی ست. انسان تنها مي ماند.
-سينما پاراديزو-
No comments:
Post a Comment