Dec 7, 2005

نمي دانم كجا و از زبان چه كسي خواندم كه نوشته بود چند دهه پيش يك راننده تاكسي بوده كه وقت مسافركشي داشته با مسافرانش حرف مي زده و مي گفته كاسه آشي دارم كه هر روز مي آورم با خودم توي تاكسيم و آن را مي خورم و به همين راضيم و خدا را شكر .. كه ناگهان يكي از مسافران عقب ماشين پس گردني محكمي بيخ گردنش خوابانده كه خاك بر سرت آخر يك كاسه آش هم شكر كردن دارد؟!


 


حكايت من است. دلخوشي هاي كوچك زندگي كه روزهايم را با آنها سپري مي كنم گاه بي اندازه حماقت بار مي شوند.


 


 


No comments:

Free counter and web stats