وقتي از جمع هاي ناگزير فرار مي كني و پناه مي بري به تنهايي مزمن خود، گاهي احساس غرور مي كني كه هنوز هم حريمت مال خودت است. آنوقت با ژست های روشنفكرانه خودت را مجاب مي كني و شايد اين جمله ميلان كوندرا را هم يواشکی زمزمه
مي كني:
آدمهاي مجرد مثل انسان زندگي مي كنند و مثل سگ مي ميرند.
آدمهاي متاهل مثل سگ زندگي مي كنند و مثل انسان مي ميرند.
اما تمام امروز که من براي راحتي مهمانانم تنهايشان گذاشتم و براي خودم چرخ زدم و خوابيدم و كتاب خواندم و پاي كامپيوتر وقت كشي كردم ديدم در تمام اين زمان طولاني اين دو انسان ميان سال مثل دو مرغ عشق كنار گوش هم نجوا مي كنند.
فهميدم عشق هم سن و سال نمي شناسد.
رفتم چيزهايي خواندم و ديدم كوندرا هم كنار همسرش نشسته بوده وقتي داشته براي ما نسخه مي پيچيده.
گفتم انگار افكار روشنفكرانه هم گاهي به درد سطل زباله ي سفيد كنار سينك ظرفشويي مي خورند.
مطمئن شدم كه نياز انسان به همدم هيچوقت تمامي ندارد.
و احساس کردم كه اين تنهايي مزمن كه به آن مي نازيم خيلي هم افتخار نيست.
No comments:
Post a Comment