پنجره اتاق را باز كرده ام و خزيده ام زير پتو. صداي جيك جيك گنجشكان گوشم را پر كرده. ديگر در اين بعد از ظهر رخوتناك فكر كردن به آنفوالانزاي پرندگان وحشي تالاب انزلي هم خنده آور است. فقط گوشم از سمفوني دلنواز گنجشكان اينجا پر مي شود و چقدر دوستشان دارم.
بهار مي آيد.
اين را آنروز صبح فهميدم كه پيرمرد همسايه باز هم در سبز رنگ حياطش را به روي رهگذران گشوده بود و با گلدانهايش حرف مي زد. هر سال اواخر اسفندماه پيرمرد تمام حياطش را از كوزه هاي سبزه ي بزرگ و كوچك خانگي پر مي كند و به همسايه ها مي فروشد. و آن روزصبح كه مثل هميشه، مسخ شده از كنار خانه اش مي گذشتم، در باز حياطش مرا براي چند ثانيه از سرعت وحشت آور گذر روزها بيرون كشيد و تمام وجودم را با حسي آشنا لبريز كرد.
بهار است كه مي آيد.
No comments:
Post a Comment