* خوب من دوباره دچار خفقان وبلاگي شده ام آنهم زماني كه تعطيلات عيد و بيكاري فرصتي شده بود تا به گذشته ها فكر كنم و دلم بخواهد بخشي از زندگيم را بريزم روي داريه تا دلم خالي شود. آنهم بخشي از زندگي كه احتمالا اينجا با خوانندگانِ آشنايي كه دارد جرات پست كردنشان را نخواهم داشت! حالا يا از خيرش خواهم گذشت يا باز ناپرهيزی خواهم کرد!
...
* تو نيستي و من هر چه زور مي زنم نمي توانم پست هاي عريان از آنهايي كه پارسال مي نوشتم بنويسم. ولي اين اصلا به آن معني نيست كه حس هاي من كمرنگ شده اند. برعكس. گمان مي كنم به نوعي بلوغ و آرامش رسيده ام. يعني حالا هم مثل گذشته نبودنت را با تمام وجود تجربه مي كنم وقتي نيستي و مشتاقانه منتظر ديدن دوباره ات مي مانم و مي دانم، مي دانم كه از پس هر دوري ديداري ست. من تمام اينها را با گوشت و خونم زندگي مي كنم بي آنكه قصيده سرايي كرده باشم. دلم لبريز از بودن توست و لحظه هايم سرشاز از ردپاي تو. با نگاه، لبخند، يك نوازش آرام و حتي سكوت، با تو حرف مي زنم اين روزها، و اين حس دلپذير كم كم دارد بزرگ مي شود بي آنكه از دست رفته باشد.
و من چقدر خوشحالم ، چقدر خوشحالم كه پيش از آنكه عشق در من به سرگرداني برسد ، من به دوست داشتنت رسيدم.
...
* باران می بارد.
No comments:
Post a Comment