هجويات بهاری
آدم گاهي اوقات خسته مي شه. از كار كردن خسته مي شه. از غذا پختن و غذا خوردن خسته مي شه. از راه رفتن خسته مي شه. از خنديدن و آدامس جويدن خسته مي شه. آدم گاهي از همكاراش خسته مي شه. از رئيسش خسته مي شه. آدم گاهي از خودشم خسته مي شه. از اينكه همه اش بايد يك سري كاراي تكراري رو انجام بده خسته مي شه. آدم گاهي از حموم آفتاب گرفتن و رقصيدن هم خسته مي شه. حتي از روزنامه خوندن و كتاب خوندن. آدم گاهي از شب و روز شدن هم خسته مي شه. آدم گاهي از اينكه آهنگ Hello رو از آرشيوش درآره و بيست دفعه گوش بده خسته مي شه. از اينكه ميم خوب نمي شه. از اينكه الف نزديك به يه ساله كه حالش خوب نيست. از اينكه مامان و بابا روز به روز پير تر مي شن خسته مي شه. از اينكه هم مامانه و هم بابا خسته مي شه. از اينكه مي خنده و به همه مي گه همه چيز رو به راهه خسته مي شه. از اينكه ر جمعه شب سه ساعت توي خيابونا بي موبايل و ماشين سرگردون مي مونه و آخر شب به خونه ي م پناه مي بره خسته مي شه. از سنگيني باري كه روي دوش ر هست خسته مي شه آدم. از اينكه ثات از راه نرسيده منتظره خونه به اسمش بشه خسته مي شه. از اينكه همه مثل مورچه توي هم وول مي خوريم خسته مي شم گاهي وقتا. آدم از اينكه سين ساعت زنونه رو مي ذاره توي جيبش و از خونه مي زنه بيرون خسته مي شه. از اينكه نون با 30 سال تفاوت سن از شين خواستگاري مي كنه عقش مي گيره آدم. از كرم شب و روز هم. آدم خسته مي شه از دعواي انرژي هسته اي و دلش تنگ مي شه براي سين كه 5 ساله اونور آبه و نديدتش. آدم از انتظار كشيدن بي صدا هم خسته مي شه. انتظار چيزي كه انتظار كشيدنش قشنگتر از خودشه. آدم حتي از اونم گاهي خسته مي شه. آدم گاهي از وبلاگشم خسته مي شه. دلش نمي خواد توش بنويسه. دلش نمي خواد حرف بزنه. دلش نمي خواد توضيح بده. آدم گاهي از فكر كردنم خسته مي شه.
من دلم يه تعطيلي طولاني مي خواد.
ممنونم از رولامي براي قالب.