چقدر دوست داشتم بيشتر مي گفتيم. تا شب حرف مي زديم در حاليكه هر دو كنار هم نشسته ايم و به يك جهت نگاه مي كنيم. به آدمهاي روبرو. به كاشي هاي رنگ و رو رفته ي كف سالن. و به چلچراغ بزرگ قديمي. تو از كودكي حرف مي زدي كه دايي اش مجبور مي شد فيلم هاي آپارات را بارها به عقب برگرداند تا او تماشايشان كند. و چشم هايت از يادآوري اين خاطره خيس
مي شد. و من فقط گوش مي كردم. و به اين فكر مي كردم كه چقدر من و تو گاهي اوقات به هم شبيهيم. و دلم مي خواست بگويم كه چقدر نگرانم از خبري كه از [ميم] گرفته ام شب قبل. ولي حرف نمي زنم. چون ديگر فرصتي نيست. درهاي سالن باز مي شوند و من و تو به تماشاي فيلمي مي نشينيم كه در ميان قهقه ي خنده اشكمان را در مي آورد. چون از چيزهايي حرف
مي زند كه دلتنگي من و توست. دغدغه ي همين روزهاي زندگي من و تو.
2 comments:
سلام دوست عزیز از وبلاگ تو امروز لذت بردم . تشریف بیارید یک گیلاس شراب قرمز
با هم بخوریم و بنوشیم و ... ولی اصراف و زیاده روی نکنیم. کاری ندارم عروسی به هم خورد . اگه اومدی حتما گیلاس شرابتو
جا بزار تا ببینم اومدی . /
سلام.
من گاهی اوقات به بلاگ شما سر می زنم... نزدیک می نویسید.
میشه فوضولی من را ببخشید ؟چون میخوام بپرسم چی شما را نگران کرده بود؟
Post a Comment