مرد شلوارش را کمی بالا کشید و کمربندش را محکم کرد. دولا شد کیفش را برداشت. به عقب نگاهی انداخت. زن با چادر مشکی از پشت سرش راه افتاد. مرد یکی از مشتری های ماست. باغ دار است و برایمان پسته می آورد. زنش هشت بچه قد و نیم قد و محصل و دانشجو دارد. پوست مرد آفتاب سوخته است و به پیرمردهای 70 ساله می ماند. ولی چهل پنجاه سال بیشتر ندارد. وقتی حواله شان کردم بروند شرکت معدن طبقه بالا از پشت پنجره ای که رو به راهروی مرکزی ساختمان باز می شود تماشایشان کردم. زوج جالبی اند. جلسه قبل مرد هشت تا سند منگوله دار آورده بود برای ضمانت و برای همین هم زنش همراهش بود. چون سندها به اسم خانم است و او باید فرم های ضمانت را امضا کند. از قرار معلوم خانم به ازای هر یک عدد میوه ی باغ زندگی یک فقره سند به اسم خودش زده! :)
2 comments:
سلام مطلب زیبایی نوشتی موفق باشی خوشحال می شوم به من هم سر بزنی
نمی دونم چی بگم ... شايد هنوز هم ياد اتفاق ديشبم ... ذهنم درگير آينه های شکسته ست ... هنوز هم بوی رفتنت می ياد ... باور نمی کنم اينقدر سنگ دل شده باشی ... روياهام رو تو سبد ميوه گذاشتم .... فقط برای تو ... ولی تو تمامشون رو ...
Post a Comment