Sep 23, 2006

آسمان را دارند از ما می گيرند

 

اول سه تا بودند. سه تا قواره ی بزرگ زمین با ساختمان ها ی ویلایی که روبروی خانه ما نشسته بودند سالهای سال.


از پنجره که نگاه می کردي، از بالای اين سه قواره کوهها دیده می شدند. ابرهای نوک کوه. آسمان. آسمان. یک روز از خانه ی دکتر "ش" شروع شد. وقتی پیرزن تنها توی خانه برادرزاده اش مرد، خانه ی ویلایی خالی ماند. حیاط بزرگ لم داده بود جلوی ساختمان قدیمی و شبها تاریک تاریک می شد. چند ماه نکشید که وراث خرابش کردند و این آپارتمان کرم رنگ بلند را جایش ساختند. آسمان کم شد. بعد نوبت به خانه آقای "ب" رسید. پیرمرد لاغری که به فرفره می مانست و با همسر و تنها پسر و عروس و نوه تپلش توی خانه ی ویلایی قواره ی دوم وسط آن حیاط بزرگ بزرگ زندگی می کردند. از پنجره تا ته اتاق نشیمنشان را می شد دید و قسمت بزرگی از باغ را که همیشه پر از علف های هرز دست نخورده بود. شب که می شد چراغ گوشه ی باغ روشن می شد. اما پشت این دیوار و این باغ و این خانه کوچک ویلایی یک آسمان بزرگ بود. باغ تکه ی نابی بود. برای کسانی که دوستش داشتند و هم کسانی که دوستش نداشتند ... آخرش هم اتفاق افتاد. خانه ویلایی خراب شد. باغ صاف شد. درختان را بریدند. علفهای هرز سبز رنگ را هم. بجایش یک آپارتمان سیمانی سبز ساختند. آسمان کمتر شد. حالا مانده بود قواره ی سوم. پارکینگ بزرگی که سقف نداشت. دیوار بلند نداشت. جای خواب چند نگهبان بود و حیاط بزرگ بزرگش حالا خالی خالی بود. اما چه فرقی می کرد. آسمان که داشت. یک آسمان و چند کوه باقی مانده از رشته کوههایی که حالا نیم بیشترشان را سیمان های سبز و کرم رنگ پوشانده اند. آن را هم خرابش کردند. چند وقتی هست. بعد لودر آمد و ماشین های بتون ریزی و جرثقیل های بلند که تیرآهن ها را جا دادند توی زمینش و تا چند وقت دیگر دیوارش هم بالا می آید.


آسمان و کوهها از لابلای تیرآهن ها راه راه شده اند. مثل یک زندان قدیمی با میله های زنگ زده ی قرمز رنگ. تا چند وقت دیگر این فاصله ها هم سیمانی می شوند. شاید سبز. شاید کرم. اما چه فرقی می کند. این آسمان است که دارند از ما می گیرند.



 



پ.ن۱. امروز صبح که وبلاگم را باز کردم فیلتر شده بود. بعد وبلاگ دوستانم را. و بعد پرشین بلاگ را. همه فیلتر بودند. مطلب بالا را که می نوشتم نمی دانستم باید با آن چه کنم. عصبانی بودم. داشتم فکر می کردم که این مطلب اتفاقی چقدر با حال و هوای امروز وبلاگم که درش را بسته اند هم خوانی دارد. بعد از ظهر توانستم آهو را ببینم و بخوانم. نفهمیدم در فاصله بین صبح تا ظهر چه اتفاقاتی افتاده. اما همین باعث شد تا بیشتر فکر کنم. شاید هم دوباره بروم سراغ بلاگ اسپات. چون با همین یوزر در بلاگ اسپات هم وبلاگی دارم که مدتهاست به روز نشده. به گمانم ایمن تر است اگر دوباره برگردم همانجا! .. آسمان اینجا را هم دارند از ما می گیرند ..  

پ.ن ۲  و يک نوشته ی بسيار زيبا: اول مهر، غمگين ترين روز جهان 



 



 

Sep 16, 2006


دکتر آنتی بيوتيک های قوی داده که بخورم. درد خفيف هنوز هم هست. بعد از تمام شدن چرک خشک کن ها اگر درد ادامه داشت بايد دوباره به سراغش بروم. دو فيلم کافه ستاره و گرگ و ميش را با دوست عزيزم ديديم.کافه ستاره فيلم قشنگی ست. مخصوصا صحنه آخر آهسته ی عروسی و موزيک متن غمگين با هم تضاد عجيبی ايجاد کرده بودند که به دلم نشست. گرگ و ميش هم فيلمی به شدت گيشه ای ست. اما به روشنفکران وبلاگستان برنخورد اگر بگويم دوستش داشتم. هيجان جالبی داشت و همين که قهرمان فيلم زن بود کافی بود که داستان فيلم را دنبال کنم تا به آخرش برسم! زندگی هم مثل هميشه در جريان است. شنبه کسل کننده با خبر مرگ اوريانا فالاچی کامل شد. الان هم اين مطلب را آنلاين می نويسم. و به خودم قول دادم که فقط چيزی نوشته باشم. می خواهم اين خودسانسوری را کنار بگذارم و از هر چيزی که در فکرم می گذرد حرف بزنم. بدون هراس از پسنديده نشدن يا هر چيز ديگر. راستی یک چیز دیگر. من و دوست عزیزم تصمیم گرفتیم تقریبا تمام هتل های قدیمی تهران را تست کنیم. مثلا دیروز هم سری به هتل انقلاب امروز و رویال سابق در خيابان تخت جمشید زدیم. جالب اینجاست که با آن فضای بزرگ و آرام هتل قیمت کافی شاپ تقریبا نصف کافی شاپ های دیگر تهران تمام شد. به اضافه اینکه مفتی مفتی کلی هم خارجی دیدیم!! .. همين الان اين را هم بگويم که با گذشت چند روز از تعطيلی شرق تازه امروز کاريکاتور جنجالی اش را ديدم. و به انجمن حمایت از حیوانات هم (به قول نیک آهنگ کوثر) در ادامه این راه پر فراز و نشیب خسته نباشید می گویم!!! .. تازه يک چيز ديگر اينکه نمی دانم چرا ولی از آمدن پاييز خيلی خوشحالم. دخترک هم امروز می آيد خانه. سه روز رفته بود مهمانی و من گمش گرده بودم. انگار که سه سال بود که نبود ..


همين ديگر. خيلی چيزهای ديگر هم هست. اما آنها را نمی نويسم. می خواهم برای خودمان نگهشان دارم ..

Sep 14, 2006

با اولین باد پاییزی


برگ کوچکی به اتاقم آمد


که نمی شناختم



 

کیارستمی




 

چقدر دوست دارم بنویسم. هوای خنک صبحگاهی که صورت آدم را نوازش می دهد حامل چه حس های عجیبی ست. این روزها خیلی درگیر زندگی " واقعی " هستم. کار، رفت و آمدهای روزمره، روزمره گی .. اما تلاش می کنم تا به روزمرگی منتهی نشود. در تمام لحظه هایم دنبال چیزی می گردم که ارزش زیستن داشته باشد.



دیشب دوش گرفتم. مسواک زدم. کرم های شبم را زدم. قرص ویتامینم را خوردم .. و خوابیدم. به نظرم این ساده ترین کاری ست که یک انسان در قبال جسم خود می کند. و من تمام اینها را با داشتن درد خفیفی که در لنف چپم احساس می کنم، انجام دادم. دردی که مرا تا خیلی جاها می برد و می آورد. بعد از اتفاقاتی که در خانواده ی ما برای نزدیک ترین و عزیزترین کسانمان افتاده حالا دیگر هیچ چیز برایم عجیب و غیرمنتظره نیست.  آدمها همیشه فکر می کنند این دیگران هستند که در یک تصادف غیرمنتظره فرزند جوانشان را از دست می دهند، یا این دیگران هستند که فرزند نوجوانشان در بهترین سالهای زندگی درگیر سرطان می شود. ولی واقعیت چیز دیگری در آستین دارد. چون همین دیگران، خود ما هستیم. ما با دیگران فرقی نداریم ..


من با شدت هر چه تمام تر زندگی می کنم. دوست دارم و دوست داشته می شوم.


و باید هرچه زودتر سراغ دکتر بروم.




Sep 10, 2006

- چند روزی هست که برگشته ایم. جای همگی خالی خیلی خوب بود.جزیره را خیلی دوست دارم. و ماجراهایش را. بگذریم.



 

- آقا من یک لباس خواب آبی رنگ ساتن دارم. چند جای این لباس خواب لک شده که دیگر با هیچ شستشویی هم پاک نمی شود. بلند است و تا زیر زانویم می رسد. آستین هایش هم تمام بازو را می پوشاند. تور یقه اش هم کمی تا قسمتی پاره شده و چند جای خودش هم نخ کش شده. من این لباس خواب را اندازه ی جانم دوست دارم. تنها چیزی ست که وقت خواب تا می توانم با آن غلت می زنم و اذیتم نمی کند و لازم نیست با هر بار پهلو به پهلو شدن باقیمانده اش را از زیر تنم به زور بیرون بکشم تا قلبم نگیرد. وقت نشستن دامنش را تا هر کجا که بخواهم پایین می کشم و به خاطر خاصیت ارتجاعی که در این چند سال پیدا کرده محال است جاییش باز بماند! از در خانه که تو می آیم سراع اولین چیزی که می گیرم همین لباس است. اگر توی رخت چرک ها باشد یا به خاطر وجود مهمانی نتوانم بپوشمش کلی غصه می خورم و لحظه شماری می کنم تا دوباره زمان وصل برسد و با تمام وجود توی رخت خوابم غلت بزنم!



-  و جمله ی پایین هم تنها چیزی بود که یک روز مانده به تولد سی و پنج سالگیم، شنیدنش کمی، البته آنهم فقط کمی مرا به فکر واداشت! چون حقیقت این است که این روزها دیگر فکر کردن به روزهای رفته و روزهای مانده و اینگونه معادلات چند مجهولی هم حوصله می خواهد!

 

هر دقيقه که چشمانمان را می بندیم شصت ثانیه روشنایی را از دست می دهیم. { مارکز }


.


.

Free counter and web stats