کاش کش می آمدم. از اینجا تا خزر. تا آبهای آبی دریای جنوب. یادت هست توی تاریکی اتاق سرم را که توی شانه ات قایم کردم چی گفتم؟ تو فقط گوش کردی به حرفی که توی گلویم مانده بود و آخرش با اشک بیرونش ریختم. یادت هست همانشب پشت میز نشسته بودیم و اشکم قاطی خنده هایم می شد وقتی مرد با صدای گرفته آواز می خواند؟ کاش کش بیایم تا آنجا هر روز. تا کنار آن مبل راحتی جلوی تلویزیون و بتوانم حداقل کاری کنم لبخند به لبانش بنشیند. کاش کش بیایم تا کنار آن نیمکت چوبی که من کودکیم را پشتش گذراندم و امروز دخترک پشتش می نشیند و هر روز فاصله خانه تا مدرسه را با قدم های کوچکش می شمارد و برگهای زرد را زیر پا له می کند. هر روز از خانه تا مدرسه و از مدرسه تا خانه با دخترک برگهای زرد را له کنیم و شعر بخوانیم و او فکر کند خیلی بزرگ شده که عرض خیابان را تنهایی می گذرد. و نمی داند که مادرش هر روز صبح با چشمهای نگران از پشت پرده نگاهش می کند تا از خیابان بگذرد. و می بیند که گاهی رهگذری دستهای کوچکش را می گیرد تا چند قدم عرض خیابان را تنها نباشد. قدم هایش چقدر کوچکند از بالا. و چقدر نحیف است و شکننده. دیشب تلفن کرد و گفت کی می آیی؟ من توی ترافیک اتوبان بودم و گفتم دیر. گفت ما شام بخوریم؟ گفتم بخورید. نگفت که با دستهای کوچکش شام پخته و حتما دوست داشته که با من بخوردش. کاش کش آمده بودم تا کنار دستش. دیر رسیدم و شام لذیذش را خوردم و فکر کردم به جمله ی"ما شام بخوریم؟" .. که یعنی " تو نیستی .. "
کاش کش بیایم تا سر آن اتوبان و آن پنجره های طبقه دوم که پشت ایوانش گلدانهای گل ردیف شده اند و آدم وسط ماشین های آهنی یاد خانه های ماسوله می افتد. از آنجا تا خانه های قدیمی پشت هتل لاله و تا آن کتاب فروشی دنج که هنوز توی آن نرفته ام و هر وقت من آنجا بودم بسته بوده و هر وقت نبودم باز .. از آنجا تا خیابان یکطرفه ی خانه که شبها درختان دوطرفش مرا تا جلوی در تنها نمی گذارند. دخترک صدای زنگ را که می شنود با دهان باز از خنده می پرد پایین و من آن شب دیرهنگام را هم با یاد مهر تو و مهر دخترک سپری می کنم تا فردایش.
تا آن خانه ی قرمز رنگ هم کاش کش می آمدم. آنجا که هر ساعت شبانه روز بوی عودش بلند است و اشک شمع ها جاری و خاطره های در و دیوار رهایت نمی کنند.
وای که چقدر جاها دوست دارم باشم و نیستم. چقدر جاها باید بتوانم که باشم و نمی توانم.
کاش کش می آمدم.
از اینجا تا خزر. تا دریای جنوب.
تا آن مبل راحتی.
تا مدرسه.
تا خیابان.
تا عود.
تا چشم های خندان روی سنگ مزار.
تا عصای چوبی پدر.
تا قطره ی چشم مادر.
تا تو.
تا افق.
3 comments:
باران! دلم آتش گرفت و کسی نفهميد... چشمهايش باران، چشمهايش دارند خاکستر دلم را به باد میدهند! ببار تا قطرههای محکم و مهربانت دلم را نگاه دارند...
باران! هوای شانههای مهربانش را داشته باشی ها! مبادا سنگين و سرد خود را آوار کنی روی قامت بلندش باران! آرام و نمنم به گونههايش بزن. بگذار زير قطرههای سبک تو، بغض سنگين و عميقش را ببارد... مثل قطرههايت سبکش کن...
باران مراقبش باش! هوای اين همه صداقت و پاکی نشسته ميان دلش، هوای چشمهای مهربانش را داشته باش باران... باران مراقبش باش!...
مهم کش اومدن فکر توست و انسانهاست... پس همه جا کش ميای و حظور داری !!!
زيباست.زيبا بهتون تبريک می گم .سبک جالبی برای نوشتن داريد مثل آب زلال و پاک .........موفق باشی عزيزم
Post a Comment