Oct 21, 2006

رویا ۲


جسد دختری را آوردند و پرت کردند وسط دریاچه. ما ایستاده بودیم و تماشا می کردیم. دختر غلطی زد و با تمام سنگینی رفت زیر آب. دریاچه دریا شد. علی روی آب شناور بود با چشمان بسته و می آمد طرف خشکی. از آب گرفتمش و چشمانش را باز کرد. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت علی. گفتم فامیلیت؟ گفت اسماعيل زاده. علی خودمان بود. از آن جوان هایی نبود که در خیابان می بینیم و شبیه علی اند و دلمان ریش می شود. خودش بود. زنده بود. نمرده بود. تی شرت قرمز پوشیده بود و شلوار یا شلوارک مشکی نمی دانم. نشست روی لبه پنجره ی خانه ای که نمی دانم کجا بود. خواهرم آمد. بهت زده با چشمانی گشاد شده از حیرت و گریان. آرزوی محالش حالا برآورده شده بود. علی تمام این مدت زنده بوده. فقط گم شده بوده انگار. بعد پدرش آمد. مانده بود که این جوان چقدر شبیه علی خودش است. نمی دانست که علی خودمان است این بار. او هم که فهمید اشک و خنده بود با هم. علی حرف می زد برایمان. آرام و شمرده و کوتاه. به مادرش تک جمله هایی می گفت که ثابت می کرد این مدت نمرده بوده. ما مبهوت بودیم و خوشحال. علی مثل یک پری دریایی شده بود. پایین تنه اش را نمی توانستم ببینم. روی لبه ی پنجره هم انگاری دراز کشیده بود جوری که پاهایش دیده نمی شدند. حتی از پیمان هم گفت. گفت پیمان را دیده و از او پرسیده مادرش کجاست؟ .. خواهرم مدام اصرار می کرد بداند این مدت کجا بوده علی. ولی ما می خواستیم حرف نزنیم. ما می ترسیدیم علی برود و این بار اصلا نیاید. حالا که گرفته بودمش از دریا دیگر چه اهمیتی داشت که کجا بوده این یک سال و نیم ..


زنگ ساعت موبایل با صدای ممتد و تکراری اش بیدارم کرد. صبح شده بود. صبح صبح. دیرم هم شده بود. دیر دیر. ولی پتو را کشیدم روی سرم تا بیشتر توی رویای زنده بودن علی غوطه ور باشم.

1 comment:

سلام said...

جسارتا غلت نه غلط

Free counter and web stats