سنگریزه ها دارند پایین می آیند از شیب دره.
خستگی دارد بالا می رود از سر و کولم.
آدمها مثل سایه دور و برم راه می روند.
میم روی مبل روبروی تلویزیون فرو رفته. اما در ذهن من میم دارد می دود .. بی آنکه به پشت سرش نگاه کند.
من در کابوس گیر افتاده ام امروز.
سنگریزه ها دارند پایین می آیند از شیب دره.
خستگی دارد بالا می رود از سر و کولم.
آدمها مثل سایه دور و برم راه می روند.
مالیخولیایی شده ام امروز.
فشار عصبی بحرانی که در آن گیر افتاده ایم دارد از پا می اندازدم.
سلامتی ِ میم مثل آب رودخانه دارد از کف دستانمان بیرون می ریزد.
مالیخولیایی شده ام.
آدمها سایه شده اند.
سادگی ِ زندگی که از آن حرف زدی لابلای کاغذ پاره ها و آهن پاره ها و استرس این روزها گم شده.
هیچ حال درستی ندارم.
باور کن.
.
می دانی.
No comments:
Post a Comment