بخدا خیلی سخت بود، کمی هم لوس! اما حالا که پدر لطف کرده مرا دعوت کرده نخواستم بی ادبی کرده باشم. پس این هم 5 راز من:
1- فقط هجده سالم بود وقتی به خاطر دلخوری از پسر مرد علاقه ام رفتم خانه شان و جلوی مادرش یکی محکم خواباندم در گوشش! هنوز کسی نمی داند. خودم هم بعدش از ترس اینکه مبادا مرا بگیرند و بزنند به دو رفتم توی حیاط به طرف در. خوشبختانه کسی دنبالم نیامد. فقط مادرش از پشت سرم ناله و نفرین می کرد و پسر محکم گرفته بودش که سراغم نیاید! اما آی دلم خنک شد. آی دلم خنک شد! گاهی فکر می کنم اگر حالا بود هیچوقت جسارت همچین کاری نداشتم. جوانی کجایی که یادت به خیر!
2- تازه دیپلم گرفته بودم که توی مسابقات شنای منطقه ای سوم شدم. اما قسمت جالب قضیه اینجاست که من هنوز هم پادوچرخه بلد نیستم! اگر یک روز توی دریا گیر کنم احتمالا باید آنقدر شنا کنم تا از خستگی بمیرم!
3- بیشتر مواقع به قول معروف خر خودم را می برم. زیاد عادت به تبعیت از جمع ندارم.
4- خوردن را خیلی دوست دارم. توی عمرم تا بحال یک روز هم رژیم نگرفته ام.
5- قويا به اين نکته اعتقاد دارم که برای بدست آوردن بعضی چيزها بايد از بعضی چيزها گذشت( این کجایش شبیه راز بود!؟)
(البته هنوز هم نمی دانم این بازی اصلا برای چی بود و آخرش به کجا می رسد! یکی توضیح بدهد ممنونش می شوم)
کسانی هم که نام می برم پدر، اسپینوزا، هاله، نارنج، خانه دریا.