Dec 30, 2006

مراسم چهلم پدر را گذراندیم. می گویند چهل روز پس از مرگ روح از زمین جدا می شود و به عرش می رسد. ولی من که این چیزها را نمی دانم. من از همان روز که پدر رفت، از دستش دادم.



 



در گذرگاه زمان


خیمه شب بازی دهر


با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد


عشق ها می میرند


رنگ ها رنگ دگر می گیرند


و فقط خاطره هاست


که چه شیرین و چه تلخ


 


دست ناخورده به جا می ماند.


 


 



Dec 24, 2006

بخدا خیلی سخت بود، کمی هم لوس! اما حالا که پدر لطف کرده مرا دعوت کرده نخواستم بی ادبی کرده باشم. پس این هم 5 راز من:



 



1-      فقط هجده سالم بود وقتی به خاطر دلخوری از پسر مرد علاقه ام رفتم خانه شان و جلوی مادرش یکی محکم خواباندم در گوشش! هنوز کسی نمی داند. خودم هم بعدش از ترس اینکه مبادا مرا بگیرند و بزنند به دو رفتم توی حیاط به طرف در. خوشبختانه کسی دنبالم نیامد. فقط مادرش از پشت سرم ناله و نفرین می کرد و پسر محکم گرفته بودش که سراغم نیاید! اما آی دلم خنک شد. آی دلم خنک شد! گاهی فکر می کنم اگر حالا بود هیچوقت جسارت همچین کاری نداشتم. جوانی کجایی که یادت به خیر!


2-      تازه دیپلم گرفته بودم که توی مسابقات شنای منطقه ای سوم شدم. اما قسمت جالب قضیه اینجاست که من هنوز هم پادوچرخه بلد نیستم! اگر یک روز توی دریا گیر کنم احتمالا باید آنقدر شنا کنم تا از خستگی بمیرم!


3-      بیشتر مواقع به قول معروف خر خودم را می برم. زیاد عادت به تبعیت از جمع ندارم.


4-      خوردن را خیلی دوست دارم. توی عمرم تا بحال یک روز هم رژیم نگرفته ام.


5-      قويا به اين نکته اعتقاد دارم که برای بدست آوردن بعضی چيزها بايد از بعضی چيزها گذشت( این کجایش شبیه راز بود!؟)



 



(البته هنوز هم نمی دانم این بازی اصلا برای چی بود و آخرش به کجا می رسد! یکی توضیح بدهد ممنونش می شوم)


کسانی هم که نام می برم پدر، اسپینوزا، هاله، نارنج، خانه دریا.



 


Dec 20, 2006

سرم را توی اتاق نیمه تاریک گذاشته ام روی لبه مبل چرم مشکی و غوطه ور شده ام در خلسه. ساعت های آخر کار است و این روزها به یمن مهمانان خارج از شرکت کمی کارمان داخل شرکت سبک تر است. خانم (گ) که گمان می کند خوابیده ام با چکمه های بلندش که بر خلاف آن قیافه ی زمخت صدای پاشنه کفش های میخی قدیمی را می دهد می آید توی اتاق و پنجره نیمه باز را می بندد تا سردم نشود. صدایشان را از پشت پارتیشن های سالن می شنوم. صدای خنده های بچه گانه خانم "آ" با زنگ جیغ جیغویش که گاهی رسما می رود روی اعصاب آدم. خونسردی های گاه و بیگاه خانم "گ" که سوزنش هم بزنی عصبانی نمی شود و این چقدر برای خودش خوب است. صحبتهای بی صدای خانم "د" با کودکانش پای تلفن. همینطوری توی آرامش اتاق دلم می گیرد و اشکم می آید پایین. با خودم فکر می کنم که این روزها به یمن وجود همین آدمهاست که ساعتها را می گذرانم و کمتر گریه می کنم. همین روزهای سخت بعد از رفتن پدر با لحظاتی که اینجا می گذرانم کمی برایم قابل تحمل تر شده اند. و روزی، شاید بعدتر ها، چقدر دلم تنگ خواهد شد برای ساعتهایی که اینجا از شلوغی وقت سر خاراندن نداریم و برای جیغ های بی اراده ی خانم "آ" و برای شلختگی خانم "د" و برای خونسردی خانم "گ" و حتی برای نچسبی آقای "ک" و برای موش دواندن های آقای "ف" و الخ. اما باز دلم برای همه اینها تنگ خواهد شد. روزی 8-9 ساعت گذران زندگی با این آدمها هر چقدر هم که گاهی خسته کننده باشد باز هم بخشی از زندگی من است. ياد خودمان می افتم. با ساعتهای پردلهره ی شام های دو نفره مان که دیگر بخشی از خودم شده و بس. این روزها و لحظه ها خواهند گذشت، می دانم. مثل روزهایی که پدر بود و گذشت. مثل لحظه هایی که اینجا هستم و می گذرد.


.


.



تو بمان ولی. تو بمان. این خودخواهانه ترین آرزوی من است.





 


کسی که کنار تو راه مي رود
دستهایش ریشه ی سرما زده ی درختی قدیمی ست
که به تو نمی رسد.
تنها كنارت راه مي رود
قدم هايش را روي لبه نازكي مي گذارد
و مي ترسد.

مي ترسد
شال گردنش را كه باز مي كند
تو با سرما رفته باشي
.

از وبلاگ مامهر

Dec 19, 2006

برای مردی که روزی همسرم بود

 

تقویم را که نگاه کردم دیدم امروز سالروز جدایی من و توست. تاریخی که سالها پیش توی شناسنامه هایمان مهر خورده  و حالا بعد از اين همه سال خواستم یک یادداشت کوتاه تشکر برایت بنویسم!


می دانی؟ ما سرانجامش به یک دیوار رسیده بودیم. اما دیواری که من می ترسیدم از آن بپرم. به هر قیمتی شده حاضر بودم این طرف دیوار بمانم و در همین برزخی که ساخته بودیم باز با تو زیر یک سقف زندگی کنم. اما تو با اصرار خود برای جدایی، با رفتنت، و با بی رحمیت در واقع کمکم کردی تا از روی دیوار بپرم و این طرفش را با تمام زشتی ها و زیبایی هایش ببینم. و با وجود تمام زشتی هایش، زیبایی ها را گلچین کنم تا بتوانم باز ادامه دهم. تو مرا از خود راندی تا بفهمم قیمت خواسته شدن چقدر گزاف است و امروز بعد از سالها که رفته ای می دانم چه نعمت بزرگی کنار گوش خود دارم. از حال و روز تو خبر ندارم اما من بسیار خوشبختم. چون با زبان خودم دوست دارم و دوست داشته می شوم.


می دانی؟ من از تو ممنونم. چون اگر آن روزها وحشیانه زخمم نمی زدی، اگر مرا ترک نمی کردی، و اگر مرا در آن تاریکی رها نمی کردی،  شايد هیچوقت مانند امروز معنی نور را درک نمی کردم.

 


 

Dec 16, 2006

یادداشت 28 آبان


 


توی تمام این سالها این اولین بار بود. ایستاده بودم کنار در آشپزخانه. از خرید آمده بودیم. دومینو بازی کرده بودیم. حرف زده بودیم. شام خورده بودیم. اما یکهو از آشپزخانه با بغض آمد طرفم. گفت:"مامان من خیلی ناراحتم" منتظر بودم بعدش از مدرسه حرف بزند و از هر چیز دیگری غیر از آنچه شنیدم. اما بعدش خودش را چسباند به من و سرش را کرد توی سینه ام و گفت:"دلم برای بابا تنگ شده"


همانطور که ایستاده بودیم گذاشتم توی بغلم حسابی گریه هایش را کرد.


بعد بهش گفتم:" می فهمم چی می گی"


بعد از چند دقیقه هم با شوخی لبانش را به خنده باز کردم و آخر شب برایش گفتم که:" هر وقت دلت برای بابا تنگ شد یا از چیزی خیلی ناراحت بودی می تونی روی کاغذ بنویسی"


.


.


حالا نمی دانم چند تا از این نامه ها قرار است برای تو نوشته شود بی آنکه بخوانی. نمی دانم اصلا روزی خواهد آمد که تو این نامه ها را ببینی یا نه.


 


 

Dec 13, 2006


آقا جون سلام. هر روز که می رسم خونه به عکستون سلام می کنم. گلای توی گلدون رو عوض می کنم. شمع و عود روشن می کنم. می رم توی اتاقتون و به وسایلتون خیره می شم و حالا هیچ کاری نیست که بتونم انجام بدم. یادتونه همیشه می خواستین براتون حرف بزنم و من که خسته از سر کار می رسیدم یک جوری از حرف زدن طفره می رفتم؟ حالا شما نیستین و من همه ی حرفا رو با ولع برای مامان تعریف می کنم مبادا این روزها رو هم از دست بدم. شما که از مادر راضی بودین پس عیبی نداره اگه حرفایی رو که به شما نگفتم برای اون بگم. شبا دلم براتون خیلی تنگ می شه. جای شما توی خونه خالیه. جای سکوتتون هم خالیه. همه چی خیلی عجیب شده. ۲۰ روز بعد از رفتنتون ویزای (ر) رسید. اونا هم می رن و ما خیلی تنها تر می شیم. اصلا خانواده ی بزرگمون با رفتن شما انگار کوچیک شده. بعد از رفتنتون و درست همونطور که روزای آخر گفته بودین شفای (م) رو گرفتین، وضعیتش کمی از اون بحران دراومده و ما همه چشم دوختیم به همون اتفاق عجیب که بهش می گن معجزه. ما همه داریم زندگی می کنیم. با غم هایی که توی دلمون داریم. حتی مامان، بعد از پنجاه و اندی سال زندگی با شما حالا دارن تنهایی روزها رو می گذرونن. شما خالق خاطرات شیرین کودکی من بودین. خالق اطمینان قلبم در روزهای سخت جدایی. خالق آرامش مادر. خالق دلگرمی خواهر ها و برادر. خالق مهربانی های بی مرز به دخترک. شما تا همین چند روز پیش راه می رفتین و حرف می زدین و نفس می کشیدین و از همه مهمتر اینکه ،بودین، اما حالا مثل یک خواب، رفتین و ما هم چاره ای نداریم جز اینکه قبول کنیم شما رفتین. گرچه قبولش خیلی خیلی سخته. گرچه برای جبران کوچکترین چیزا خیلی دیره. گرچه ندیدن شما روز به روز قلبم رو فشرده تر می کنه. و گرچه همیشه خیلی زود دیر می شه.


دلم براتون خيلی تنگ می شه.

Dec 9, 2006

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید

مبادا

که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من

Free counter and web stats