Dec 16, 2006

یادداشت 28 آبان


 


توی تمام این سالها این اولین بار بود. ایستاده بودم کنار در آشپزخانه. از خرید آمده بودیم. دومینو بازی کرده بودیم. حرف زده بودیم. شام خورده بودیم. اما یکهو از آشپزخانه با بغض آمد طرفم. گفت:"مامان من خیلی ناراحتم" منتظر بودم بعدش از مدرسه حرف بزند و از هر چیز دیگری غیر از آنچه شنیدم. اما بعدش خودش را چسباند به من و سرش را کرد توی سینه ام و گفت:"دلم برای بابا تنگ شده"


همانطور که ایستاده بودیم گذاشتم توی بغلم حسابی گریه هایش را کرد.


بعد بهش گفتم:" می فهمم چی می گی"


بعد از چند دقیقه هم با شوخی لبانش را به خنده باز کردم و آخر شب برایش گفتم که:" هر وقت دلت برای بابا تنگ شد یا از چیزی خیلی ناراحت بودی می تونی روی کاغذ بنویسی"


.


.


حالا نمی دانم چند تا از این نامه ها قرار است برای تو نوشته شود بی آنکه بخوانی. نمی دانم اصلا روزی خواهد آمد که تو این نامه ها را ببینی یا نه.


 


 

1 comment:

رویا said...

تو نامه را بنويس .مطمئن باش می آيد و ميخواند .باور کن و چه مشتاقانه.

Free counter and web stats