رفته بودیم با دوستی برای دیدن چند خانه. این دوست خوش ذوق من قصد دارد یک خانه خریداری کند و با استفاده از امکانات و همکاران متخصصی که دارد کل خانه را بازسازی کرده و توی آن زندگی کند و حالش را ببرد. تصور کنید یک خانه با حیاط بزرگ و آجرهای بهمنی که داخلش کابینت ام دی اف دارد و سرویس بهداشتی خارجی و کف پارکت و کل بنا هم در برابر زلزله مقاوم سازی شده است. شما باشید این خانه را به برج های بیست طبقه شمال شهر که فقط به آدم استرس می دهند ترجیح نمی دهید؟
خلاصه داشتم می گفتم. برای شروع رفتیم چند بنگاه مرکز شهر. از آن بنگاههایی که چند تا پیر مرد تویش نشسته اند که مانند در و دیوارهای مغازه شان کم مانده روی خودشان هم خاک بنشیند.
اولی: یگ نگاه فقیه اندر سفیه به ما انداخت و از دوستم پرسید چقدر بودجه دارد. وقتی بودجه را شنید کمی خون توی چهره اش دوید و شروع کرد به گشتن داخل فایلش. بعد هم یک خانه پیشنهاد داد و شماره تلفن داد و گرفت و راهی مان کرد.
دومی: یک ربع بعد از اینکه توی بنگاه نشستیم از شستن استکان نعلبکی هایش فارغ شد و آمد نشست روبرویمان. کمی این دست و آن دست کرد و آدرس همان خانه بنگاه قبلی را داد البته با قیمت و متراژی متفاوت.
سومی: نگاهی به سر تا پایمان انداخت. اول از همه پرسید چقدر بودجه دارید؟ وقتی بودجه را شنید یک خانه مزخرف ته یکی از کوچه های فرعی که ساختمان هتلی نوساز تمام دیدش را گرفته و متری 100 هزار تومن هم نمی ارزد به ما معرفی کرد و نمی دانم جای گوش هایمان چی دیده بود که ما ندیده بودیم.
چهارمی: کمی چپ چپ نگاهمان کرد و گفت نداریم. هیچی نداریم. از هیچ نوعش نداریم.
پنجمی: این یکی استثنا" با کمال صداقت گفت خانه اوضاعش خراب است و قیمتها توی چند ماه اخیر به شکلی باور نکردنی افزایش داشته و این افزایش قیمت هیچ منطقی ندارد و بنگاه ها هم یک چیزی می پرانند و به نفع دوستم است که فعلا دست نگه دارد. و تازه ما فهمیدیم بنگاهی های قبلی چرا اونطوری ما را نگاه می کردند و چرا بهشان بر می خورد و چرا گمان می کردند با هالو طرفند.
خلاصه تجربه خنده داری بود. از همه خنده دار تر قیافه پیرمرد بنگاه داری بود که فکر کرده بود بهش فحش داده ایم:" نداریم. هیچی نداریم. هیچ نوعش را نداریم"!
پ.ن. دقت کرده اید اکثر بنگاه های معاملات ملکی اسم هایی اینطوری دارند: صداقت- عدالت- راستگو- عادل- یاوری- امین- خوش سخن- خوش قول- ..
این هم دقیقا همانIrony دوست داشتنی ست. حکایت همان کوتوله ای که اسم خودش را می گذارد رشیدخان!
2 comments:
تو مثل لحظه اي هستي كه باران تازه مي گيرد
و من مرغي كه از عشقت فقط بي تاب و حيرانم
ما هم خيلی وقته دنبال خونه ايم!!! اميدوارم دوستتون خونه قشنگی دست و پا کنه.
Post a Comment