بعد از فوت پدر همه آهنگ هایی را که گوش می کردند جمع کردم. بعضی ها را هم دوباره گوش کردم. مثلا همانی که وقت بردنشان به بیمارستان با عجله برداشتمش و توی راه با هم گوش کردیم. و من هنوز هم نمی دانم چه حسی باعث شد من اون روز اون کار را بکنم. ظاهرا حس ششمم خبر داده بود که این بار بار آخر است.
مجموعه" تنها ماندم" اصفهانی هم یکی از آن یادگارهاست. که من جرات نکرده بودم بعد از فوتشان گوش بکنم. اما دیروز این کار را کردم. رفتم توی دل چیزی که از آن می ترسیدم. اصفهانی خواند و من گریه کردم. خواند و من اشک ریختم. خواند و من هق هق کردم. میدانستم این گریه های بی امان روزی جایی سراغم خواهند آمد. و منی که مدام از این لحظه فرار می کردم و خودم را به طرز احمقانه ای مشغول می کردم تا نتوانم فکر کنم دیروز مقاومت نکردم. دیشب خوابشان را دیدم. جایی زیر آفتاب نشسته بودند تا ما برویم کنارشان. رفتم جلو صورتشان را بوسیدم. با ته ریش سفیدی که روز دفن هم صورتشان را پوشانده بود. این طرف صورت و آن طرف صورتشان را بوسیدم. عرق کرده بودند. و مزه شوری عرق صورتشان را زیر زبانم حس کردم. شور شور. از خواب که بیدار شدم دهانم هنوز شور بود. اما قلبم روشن. پاک شده بودم انگار.
1 comment:
سلام
گاهی آنچنان تنها ميشويم که دنبال بهانه ايی ميگرديم برای گريستن و چه خوب که اين اشک وجود دارد و اين مزه شوری که اشکها دارند مزه تنهايی ماست که شسته ميشود و فقط نميدانم چرا بايد از چشم بيرون بيايند جايی که پنهان کردنش خيلی سخت است
Post a Comment