انقدر از صبح کار کردم که یک کلمه هم درس نخواندم. چقدر این نوای ویولن را دوست دارم. صدایی کشدار که صبر می آموزد
روزهای عجیبی هستند. نمی دانم فرصت می کنی یا اصلا به خاطر می آوری که اینجا را بخوانی یا نه. هر چند معمولا مرا شگفت زده می کنی. برچسبم را یادت هست؟ بعد از یک سال هنوز روی میز کارت مانده .. حالا این روزها پدر تو بیمار شده و من قرار ندارم. نمی دانم چرا. شبها خواب پدرم را می بینم و از روزی که زیر دوش حمام اشک می ریختم و می خواستم دوستم داشته باشد و به رویم بخندد، حالا در رویاهایم به من می خندد .. می خندد و می گذارد صورتش را ببوسم. خوشحال است. در این غمی که من دارم. غم در شادی. شادی توام با غم. نمی دانم چه رازی ست. ولی من دارم در یک راز زندگی می کنم این روزها که تن و روحم را رنج می دهد اما سرشارم می کند و می دانم که روزی به بار خواهد نشست این بی قراری و انتظار. همه خانواده در لاک خودمان فرو رفته ایم و چرا، چرا ما هم به هیچ درد هم نمی خوریم. مسخ شده ایم انگار. چرا تنها مرگ است که یادِ انسان می اندازد چه اندازه حقیر است و زندگی چه اندازه کوتاه .. فردا روز دیگریست. روزی که سالها پیش مرا و تو را در مسیر هم قرار داد. و حالا بعد از این سالها با تمام بالا و پایین های راه، در کنار هم مانده ایم و در مرگ یا در ترسِ از مرگ عزیزانمان یکدیگر را تسلی می دهیم و سر بر شانه ی هم می گذاریم. می بینی؟ حال عجیبی دارم که نمی دانم از چیست. با بیماری پدرت انگار یک بار دیگر دارم پدرم را از دست می دهم. دورم از تو. دورم و بس نزدیک. دلم برایت تنگ می شود و کم می آورم تو را. دیگر بسنده نمی کنند این روزها. دیگر برایم کافی نیستند. صبرم تمام شده. لبریز شده ام از سکوت و حالا بند بندم بی قراری می کند. ثانیه ها را می شمارم. خدایا می دانم که گفته ای فکر کن هر روز روز آخر است و سعی کن بهترین باشی و با اقتدار تمام زندگی کن انگار که تلاش آخر است. می دانم که گفته ای فکر کن هر عملت برای آخرین بار اتفاق می افتد. آخرین خنده، آخرین دیدار، آخرین بوسه، آخرین سخن .. من که شکایتی ندارم. هنوز دارم مشق می کنم این آخرین بارها را. اما تا کجا. تو بگو تا کجا مشق باید کنم
یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ماه هزار و سی صد و هشتاد و شش
روزهای عجیبی هستند. نمی دانم فرصت می کنی یا اصلا به خاطر می آوری که اینجا را بخوانی یا نه. هر چند معمولا مرا شگفت زده می کنی. برچسبم را یادت هست؟ بعد از یک سال هنوز روی میز کارت مانده .. حالا این روزها پدر تو بیمار شده و من قرار ندارم. نمی دانم چرا. شبها خواب پدرم را می بینم و از روزی که زیر دوش حمام اشک می ریختم و می خواستم دوستم داشته باشد و به رویم بخندد، حالا در رویاهایم به من می خندد .. می خندد و می گذارد صورتش را ببوسم. خوشحال است. در این غمی که من دارم. غم در شادی. شادی توام با غم. نمی دانم چه رازی ست. ولی من دارم در یک راز زندگی می کنم این روزها که تن و روحم را رنج می دهد اما سرشارم می کند و می دانم که روزی به بار خواهد نشست این بی قراری و انتظار. همه خانواده در لاک خودمان فرو رفته ایم و چرا، چرا ما هم به هیچ درد هم نمی خوریم. مسخ شده ایم انگار. چرا تنها مرگ است که یادِ انسان می اندازد چه اندازه حقیر است و زندگی چه اندازه کوتاه .. فردا روز دیگریست. روزی که سالها پیش مرا و تو را در مسیر هم قرار داد. و حالا بعد از این سالها با تمام بالا و پایین های راه، در کنار هم مانده ایم و در مرگ یا در ترسِ از مرگ عزیزانمان یکدیگر را تسلی می دهیم و سر بر شانه ی هم می گذاریم. می بینی؟ حال عجیبی دارم که نمی دانم از چیست. با بیماری پدرت انگار یک بار دیگر دارم پدرم را از دست می دهم. دورم از تو. دورم و بس نزدیک. دلم برایت تنگ می شود و کم می آورم تو را. دیگر بسنده نمی کنند این روزها. دیگر برایم کافی نیستند. صبرم تمام شده. لبریز شده ام از سکوت و حالا بند بندم بی قراری می کند. ثانیه ها را می شمارم. خدایا می دانم که گفته ای فکر کن هر روز روز آخر است و سعی کن بهترین باشی و با اقتدار تمام زندگی کن انگار که تلاش آخر است. می دانم که گفته ای فکر کن هر عملت برای آخرین بار اتفاق می افتد. آخرین خنده، آخرین دیدار، آخرین بوسه، آخرین سخن .. من که شکایتی ندارم. هنوز دارم مشق می کنم این آخرین بارها را. اما تا کجا. تو بگو تا کجا مشق باید کنم
یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ماه هزار و سی صد و هشتاد و شش
No comments:
Post a Comment