به دستم چسبیده
زندگی را می گویم. مثل چسب شده. می چسبد و ول نمی کند. آدم نمی داند با آن چکار کند.
امروز یکی از آن روزهاست که دلم می خواهد به هیچ چیز فکر نکنم و زندگی را با تمام پیچیدگی هایش بگذارم گوشه ای. پاهایم را دراز کنم روی میز و چای بخورم. شاید هم سرم را گذاشتم روی این روزنامه ها و خوابیدم. این همه زندگی را جدی گرفتم چی شد؟.. حالا امروز هم تمام دنیا را با عرض پوزش می خواهم از دریچه ی "به یک ورم" نگاه کنم. بگذار بچرخد
زندگی را می گویم. مثل چسب شده. می چسبد و ول نمی کند. آدم نمی داند با آن چکار کند.
امروز یکی از آن روزهاست که دلم می خواهد به هیچ چیز فکر نکنم و زندگی را با تمام پیچیدگی هایش بگذارم گوشه ای. پاهایم را دراز کنم روی میز و چای بخورم. شاید هم سرم را گذاشتم روی این روزنامه ها و خوابیدم. این همه زندگی را جدی گرفتم چی شد؟.. حالا امروز هم تمام دنیا را با عرض پوزش می خواهم از دریچه ی "به یک ورم" نگاه کنم. بگذار بچرخد
No comments:
Post a Comment