Jun 25, 2007

That’s life



توی یکی از خیابان های همین شهر ِ درندشت، درست نزدیک یک آسمان نمایِ غول پیکر، یک چهارراه هست. از همانهایی که سرش گل فروش ها گل می فروشند. کمی با چهارراههای شمال شهر فرق دارد البته. گل فروشش هم همینطور. مثلا سر چهارراه همیشه شلوغ ِ میرداماد زنی هست با ظاهری آراسته که گلهایی آراسته تر می فروشد. شنیدم سالها پیش عاشق داریوش بوده و شوهر و خانه و کاشانه اش را بخاطرش رها کرده و وقتی جوابی از او نشنیده با یک گالن اسید به استقبالش رفته. من که ندیدم. اینطور می گویند.



گل های گل فروش این چهار راه اما زیبا نیستند. چند دسته گل رز قرمز کوچکند که پلاسیده اند از بس صاحبشان با آنها راه رفته .. هر بار که چراغ قرمز می شود مرد راه می افتد. گل فروش را می گویم. لاغر اندام است و ریش دارد. چیزی حدود 40-50 سال اگر رد زندگی پیر تر از سن واقعی نشانش ندهد. وقتِ راه رفتن کمی قوز می کند. بینی قلمی دارد و صورتی کشیده و موهایی انبوه. هر بار که چراغ قرمز می شود از سر چهار راه شروع به راه رفتن لابلای ماشین ها می کند. در خطی مستقیم و بی وقفه. گلها را به ماشین ها نشان می دهد و سريع راه می رود و آرام چیزی زمزمه می کند. چیزی مثل:"گل .. گل .." شاید. حدود 40 -50 تا ماشین پشت هر چراغ می ایستند. به طولی حدود 50-60 متر. هیچکس گل نمی خرد. نه مرد زیباست نه گلهایش. مرد با نگاه خسته راه می رود و حرف می زند و انگار نمی تواند بایستد. چراغ که سبز می شود بی وقفه می چرخد و تمام راه را تا سر چهار راه برمی گردد. همانطور با قدمهای تکراری و پشت خمیده. فرصتی برای ایستادن نیست. چراغ هر 1-2 دقیقه یکبار رنگ عوض می کند. و در هر ساعتی از شبانه روز که از این چهارراه می گذری این قصه در حال تکرار شدن است. شاید 60 بار در ساعت. 720 بار در روز. هيچ معلوم نيست هر روز چند قدم راه می رود. شمردنی نیست. مرا یاد قهرمانِ بایسیکل رانِ مخملباف می اندازد که بی وقفه رکاب می زد برای زندگی. مرد هم بی وقفه راه می رود. و هیچ معلوم نیست در هر روز چند دسته گل بفروشد. 5 تا؟ 10 تا؟ یا هیچ. و هیچ معلوم نیست هر روز چند بار برای زندگی چهارراه را دور می زند و پاهایش را به زمین می کشد و گلهایش را به ماشین ها نشان می دهد و زیر لب می گوید: " گل .. گل .."



 



هی مرد ... تا خوشبختی چند قدم مانده؟



4 comments:

birooh said...

داستان تلخی نوشتی.نمی دونم تو دلت چی می گذره.ولی امید وارم داستان خودت این همه تلخ نباشه.

آهو said...

آقا يا خانم بی روح! اين داستان نبود. تلخ هم نبود. واقعی بود. يک زندگی واقعی.

وفا said...

بی نهايت قدم مانده آهو جان و بايستی مانند بايسيکل ران چوب کبريت را در زير پلک چشم فراموش نکرد.

رضا said...

سلام

و زندگی سفری از خود به خود دم به دم لحظه به لحظه و هر کس به نظر گاه خويش آن را می جو يد

و اما بعد

و نگفتی آن پير مرد به جه اميد ميگردد می چرخدپس...............................

Free counter and web stats