تنم یخ کرده. پنجره را می بندم و می نشینم این پشت. اتاق بغلی یک جلسه ی 5 نفره است. گواهی های نقص که دوبار چکشان کرده ام روی میز پخشند. تقریبا 70 تایی هستند و کارشان تمام شده و باید بدهم دی اچ ال شوند. یک قرص ماهی و یک آرام بخش خورده ام. سعی می کنم خونسرد باشم. قدمهایم را آرام برمی دارم. دیشب تا صبح تقریبا فقط چشمانم را بسته ام بی اینکه بخوابم. دم صبح خواب دیدم. من و پدر و مادر یک جای خیلی خوب رفته بودیم مثل مسافرت. یک جای ییلاقی. روی یک تخت چوبی نشسته بودیم و نان و پنیر و گردو می خوردیم. همه چیز خیلی خوب بود و از اضطراب تلخ این روزها خبری نبود. صبح دوش گرفتم و آمدم شرکت. سرحال نبودم انگار منتظر خبری باشم. روز خوبی نیست. سعی می کنم خونسرد باشم. حتی حالا که خبر دادند مادربزرگ بچه های خانم "د" توی آشپزخانه افتاده و تمام کرده و خانم "د" همانی که پارسال همین موقع شوهرش مُرده بود با رنگ پریده و چشمان گریان از در این شرکت رفت بیرون، حتی حالا که این فکر احمقانه به سرم زده که فرار کنم، حتی حالا که تنم یخ کرده و یک بغض سنگین هی راه گلویم را بالا و پایین می رود ، سعی می کنم خونسرد باشم
.
.
پ.ن1. دیشب ساعت 1 تمام حرفهای تلنبار شده ی دیروزم را روی کاغذ نوشتم. یک صفحه، دو صفحه، سه صفحه، چهار صفحه، پنج .. آخرش هم نوشتم "آخیش حالا تمام حرفهایی را که باید به دکتر "س" می زدم اینجا نوشتم و 20 هزار تومان ناقابل هم ماند توی جیبم. می روم کافه اوریانت* و با آن یک قهوه ترک و پای زردآلو می خورم. تنهای تنها. شاید سیگاری هم کشیدم
پ.ن2. علیرغم تمام کاغذ سیاه کردن های دیشب که اسمشان را "خود نقدینگی!" گذاشته بودم، باز هم تمام شب نخوابیدم. استرس شدید دارم و متوسل به آرام بخش شده ام. حالم خوب نیست. دلایلش را هم کم و بیش می دانم. امیدوارم مقطعی باشد
پ.ن3. نیمه شب که از این طرف به آن طرف غلت می زدم به یک چیز دیگر هم فکر می کردم. اسب ِ رو به مرگ را می کُشند. یک تیر و خلاص. حتی اگر خیلی زیبا باشد و حتی اگر صاحبش خیلی دوستش داشته باشد. اتفاقا به همین خاطر است که راحتش می کند. نمی خواهد زجر کشیدنش را ببیند. آرام آرام مردنش را هم. زوالش را هم. پس تمامش می کند .. یک چیزهایی مثل اسب است. یک اسب کهر زیبا. اما رو به زوال که می افتد، قبل از اینکه نفسهای آخرش را بکشد، تا زمانی که هنوز زنده است، هر چقدر هم که مثل تخم چشم دوستش داشته باشی، باید تمامش کنی. و خلاص
پ.ن4. خوب می شوم
.
.
پ.ن1. دیشب ساعت 1 تمام حرفهای تلنبار شده ی دیروزم را روی کاغذ نوشتم. یک صفحه، دو صفحه، سه صفحه، چهار صفحه، پنج .. آخرش هم نوشتم "آخیش حالا تمام حرفهایی را که باید به دکتر "س" می زدم اینجا نوشتم و 20 هزار تومان ناقابل هم ماند توی جیبم. می روم کافه اوریانت* و با آن یک قهوه ترک و پای زردآلو می خورم. تنهای تنها. شاید سیگاری هم کشیدم
پ.ن2. علیرغم تمام کاغذ سیاه کردن های دیشب که اسمشان را "خود نقدینگی!" گذاشته بودم، باز هم تمام شب نخوابیدم. استرس شدید دارم و متوسل به آرام بخش شده ام. حالم خوب نیست. دلایلش را هم کم و بیش می دانم. امیدوارم مقطعی باشد
پ.ن3. نیمه شب که از این طرف به آن طرف غلت می زدم به یک چیز دیگر هم فکر می کردم. اسب ِ رو به مرگ را می کُشند. یک تیر و خلاص. حتی اگر خیلی زیبا باشد و حتی اگر صاحبش خیلی دوستش داشته باشد. اتفاقا به همین خاطر است که راحتش می کند. نمی خواهد زجر کشیدنش را ببیند. آرام آرام مردنش را هم. زوالش را هم. پس تمامش می کند .. یک چیزهایی مثل اسب است. یک اسب کهر زیبا. اما رو به زوال که می افتد، قبل از اینکه نفسهای آخرش را بکشد، تا زمانی که هنوز زنده است، هر چقدر هم که مثل تخم چشم دوستش داشته باشی، باید تمامش کنی. و خلاص
پ.ن4. خوب می شوم
.
.
عکس کنار وبلاگ*
3 comments:
salam
mamnoon az lotfe shoma
salam - hamiche to az marg megoei yek bar ham az ma beshno ... khone noo ham mobarak bye
رامین جان از کجا بشنوم؟ تو که برای من آدرسی نذاشتی
Post a Comment