نمی دانم از باران است
یا از این بیماری که همه ی ما را درو کرد و خوشبختانه دارد کم کم گورش را گم می کند
یا از سالگرد رفتن پدر که همین روزهاست
یا از دردی که از هفته ی پیش توی قلبم خانه کرد
که گمان می کنم
از بالای ابرها افتادم پایین
بدون نردبان
و در میان دریا رها شدم
بدون قایق
یا از این بیماری که همه ی ما را درو کرد و خوشبختانه دارد کم کم گورش را گم می کند
یا از سالگرد رفتن پدر که همین روزهاست
یا از دردی که از هفته ی پیش توی قلبم خانه کرد
که گمان می کنم
از بالای ابرها افتادم پایین
بدون نردبان
و در میان دریا رها شدم
بدون قایق
چرا نقطه ی اتصالی نیست
جایی که با میل خودت به آن وصل باشی
چرا جایی نیست که در آن قایم شوی وقت خستگی
چرا همیشه و همیشه
همین است که هست
چرا انقدر واقعی ست همه چیز
چرا این همه لخت است
چرا این حقایق مرا رنجیده و مبهوت می کنند
چرا آرزوها را می پیچیم توی بقچه ی دلتنگی و می گذاریم خاک بخورند
چرا سیاه، سیاه است و خاکستری، خاکستری
و محال است که در میان آن بتوان رگه هایی از نور پیدا کرد
چرا همه چیز
مثل سنگ سیاه مزار پدر
سرد است
سرد
3 comments:
دوست عزیزم روح پدر در آرامش و آسودگی کامل هست .تنها نگرانی ایشان فرزندان و همسرشان است که دائم در تلاتم هستند
وفا
پدر روحانی شما وفا تلالــو
زندگی حقیقت تلخیه ولی باید پذیرفتش !
Post a Comment