Feb 13, 2008

من از نهایت شب حرف می زنم

دوست دارم های های گریه کنم. مثل گریه های بلندی که سر مزار کردم. دست خودم نبود. اما حالا خودم را نگه داشته ام. توی دستشویی که می روم و توی آینه ها که خودم را نگاه می کنم با خودم حرف می زنم و چشم های قرمزم را پاک می کنم و می آیم بیرون. توی آشپزخانه که صحبت از سب و کاسترول می شود غذایم را نصفه نیمه قورت می دهم و با لبخندی ماسیده بر لب از جایم بلند می شوم و می آیم بیرون. فقط تنهای تنها که هستم مثلا توی ماشین وقت می کنم با تو کمی حرف بزنم. خنده ام می گیرد و به خوشبختی کوچکی که با آن رو در رو شده ام فکر می کنم. به خوشبختی کوچکی که خوشبختی نیست وقتی نخواهیش. بعد به چند روز بعد. بعد به تمام اتفاقاتی که شاید دیگر هرگز تکرار نشوند. به لحظه هایی که نفهمیدم چگونه آمدند و چگونه رفتند و تا کجا خواهند آمد و خواهند رفت و بعد به تمام زندگیم و مگر من دیگر چقدر توان دارم. از حرف زدن گریزانم. نمی دانم از چه بگویم و با چه کسی و از کجا و اصلا چگونه. رسوب شده زندگی در راه رفتنم. در نشستنم. در نگاهم. یخ زده. من با تمام وجودم تلاش می کنم بقایای این روح بلند عاشق را زنده نگه دارم. با تمام وجودم تلاش می کنم زندگیم را روی پا نگه دارم. تا همین چند روز پیش خوشحالی کار جدید رهایم نمی کرد. حالا همینجا هم آینه دق شده برایم. یکی از خانه جدید حرف می زند. یکی از کار همسر. من با همان خنده ماسیده بر لب گوش می کنم و حرف که به اینجا ها می کشد معمولا چیزی برای گفتن ندارم. کاش همه اینجا می دانستند که من فقط دخترک را دارم. کاش خودم هم باورم می شد. کاش آن برگه های اچ- آر مزخرف مثل همیشه کار را خراب نمی کرد. حالا من نمی دانم باید شاد باشم یا غمگین. غمگینم اما. می توانستم شاد باشم اما نیستم. می توانستیم جشن بگیریم اما نگرفتیم. نمی دانم چه خواهد شد. چه خواهم کرد. اما شاید بعد از اینکه همه چیز به خوبی و خوشی بی هیچ رد و نشانی تمام شد، تمام حفره های مانده بر قلب و روحم را از این برهوت برداشتم و برای همیشه گریختم

...

وسط این همه گرفتاری و کار ریز و درشت ومشغولیت های روزمره همین گرفتاری پر دردسر کوچک را کم داشتم
زندگی با تمام بالا و پایین ها و سورپرایز های عجیب و غریبش یقه مرا هیچ ول نمی کند
هیچ

فرشته های مهرانه

نه من هنوز لپ تاپ نخریدم! به دلیل اینکه هنوز نتوانستم با خودم کنار بیایم پولم را به لپ تاپ بدهم یا بگذارم روی پس اندازم تا دری به تخته بخورد و کوتی کوتی را عوض کنم
منظور از کوتی کوتی همانی است که الان باهاش رانندگی می کنم
!
کار جدید را دوست دارم. یعنی همانطور که باید بگویم شرکت جدید را. کار آنقدر پرحجم است که گذشت زمان را احساس نمی کنم. خوبیش این است که کار پیش هم می رود و در این زمانه که بیشتر کارهای بازرگانی خارجی به دلایل مختلف همه جا گیر می کنند اینجا ما با انگیزه تمام کار می کنیم و دیدن نتیجه مثبت خیلی به پیشرفت پروسه کار، روحیه کار، و در نتیجه احساس خوب داشتن کمک می کند. فقط بدیش این است که الان چند روز است روزنامه نخوانده ام! خانه هم که می روم ترجیح می دهم به کارهای عقب افتاده برسم و آخر شب کمی کتاب بخوانم
پارسال همین فردا بود که مهرانه از پیش ما رفت. فردا .. روز عشق .. حالا امسال عروسک ها و گلها و شمع های قلب مانند و شکلات های بسته بندی شده قرمز را چه کنیم؟ کجا بگذاریم؟ سر مزار؟ یک کار زیبا ب برایش انجام داده. برای او یا برای دل ما؟ حدود دویست عکس از بهترین عکس های مهرانه را یکی کرده همه کنار هم. مهرانه کوجک. مهرانه خندان. مهرانه در تولد. مهرانه در خیابان. مهرانه در آغوش مادر. مهرانه .. مهرانه .. مهرانه .. حالا ما با این فرشته ها، با این عکسها گریه کنیم یا بخندیم
؟
ما چه کنیم
?

Feb 2, 2008

من خوبم. خیلی هیجان زده ام و از دو روز دیگر کار جدیدم را شروع می کنم. این مدت خیلی هم در رختخواب و خانه نبودم. از صبح تقریبا به حالت دو مشغول انجام کارهای عقب افتاده ام بودم چون ممکن است تا مدتی خیلی وقت خالی نداشته باشم. دو تا کتاب هم خواندم. یکی دلباختگی کریستین بوبن. دیگری دیالکتیک تنهایی از اوکتاویو پاز. من از پاز فقط شعرهایش را خوانده بودم و اعتراف می کنم که با یک بار خواندن این کتاب جیبی چیزی نفهمیدم. باید یک بار دیگر بخوانمش تا درست بفهمم اصلا چی می خواست بگوید این آقای اوکتاویو. از بوبن چند کتاب خوانده بودم. نثرش را دوست دارم. خیلی لطیف می نویسد. اما این بار کمی حوصله ام را سر برد. این کتاب هم داستان واقعی خود او و زنی است که عاشقش شده و متاسفانه در اوج این رابطه عاطفی زن مرده . فکر کنم آن چند صفحه آخر که بوبن بعد از مرگ زن به بینش خاصی می رسد و احساس واقعی خود را جدا از هر گونه هیجان می شناسد برایم لذت بخش تر بود
سفر هم نرفتم چون اصولا وقتی برایش پیدا نمی شد. دیشب تا صبح کابوس دیدم. ترس برم داشته. از آن پشیمانی های لحظه آخر. خنده ام می گیرد. با خودم می گفتم اصلا من توی آن شرکت ... چه خواهم کرد. اصلا چرا اینطوری شد و من این تصمیم را گرفتم. اما فکر می کنم تصمیم درستی بوده. حداقلش این است که احساس زنده بودن می کنم. باور کنید هر وقت در موقعیتی قرار می گیرم که نیاز به تصمیم گیری اساسی دارد و به جای دست روی دست گذاشتن تصمیم می گیرم برای خودم خیلی خوشحال می شوم. امروز سری به وبلاگ ها زدم. چرا دوباره تب ننوشتن سراغ بعضی ها آمده. نمی دانم شاید هم حق با آنها باشد. اما من اگر قرار باشد روزی دیگر چیزی ننویسم نمی دانم چگونه خواهم توانست روزهای زندگیم را ثبت کنم. دفتر خاطرات خصوصی انگار به دل آدم دیگر نمی نشیند. و دیگر اینکه هدف اصلی خود من از نوشتن، به روز بودن است. اینطوری انگار آدم از دنیای اطراف خودش هم به شکلی با خبر است. این ارتباط با جهان بیرون از خودم انگار برقرار است. و من شخصا هنوز جایگزینی برای این شکل مرتبط بودن با دنیای مجازی و در عین حال واقعی اطرافم پیدا نکرده ام


پ.ن. من این پست را آنلاین نوشتم. فقط سعی کردم خبری داده باشم و روده درازی هم کمی کردم. فقط نظر شخصی خودم را نوشتم و به نظر و تصمیم تمام وبلاگ نویسان احترام می گذارم
پ.پ.ن. کانترم هم پریده چند وقت است. اصلا شاید هم دیگر نیازی به کانتر نباشد. با این وضعیت کامنت ها خیلی خنده دار است آدم به فکر ویزیتور ها هم باشد. فکر کنم وبلاگم کم کم دارد محو می شود
:)
Free counter and web stats