دوست دارم های های گریه کنم. مثل گریه های بلندی که سر مزار کردم. دست خودم نبود. اما حالا خودم را نگه داشته ام. توی دستشویی که می روم و توی آینه ها که خودم را نگاه می کنم با خودم حرف می زنم و چشم های قرمزم را پاک می کنم و می آیم بیرون. توی آشپزخانه که صحبت از سب و کاسترول می شود غذایم را نصفه نیمه قورت می دهم و با لبخندی ماسیده بر لب از جایم بلند می شوم و می آیم بیرون. فقط تنهای تنها که هستم مثلا توی ماشین وقت می کنم با تو کمی حرف بزنم. خنده ام می گیرد و به خوشبختی کوچکی که با آن رو در رو شده ام فکر می کنم. به خوشبختی کوچکی که خوشبختی نیست وقتی نخواهیش. بعد به چند روز بعد. بعد به تمام اتفاقاتی که شاید دیگر هرگز تکرار نشوند. به لحظه هایی که نفهمیدم چگونه آمدند و چگونه رفتند و تا کجا خواهند آمد و خواهند رفت و بعد به تمام زندگیم و مگر من دیگر چقدر توان دارم. از حرف زدن گریزانم. نمی دانم از چه بگویم و با چه کسی و از کجا و اصلا چگونه. رسوب شده زندگی در راه رفتنم. در نشستنم. در نگاهم. یخ زده. من با تمام وجودم تلاش می کنم بقایای این روح بلند عاشق را زنده نگه دارم. با تمام وجودم تلاش می کنم زندگیم را روی پا نگه دارم. تا همین چند روز پیش خوشحالی کار جدید رهایم نمی کرد. حالا همینجا هم آینه دق شده برایم. یکی از خانه جدید حرف می زند. یکی از کار همسر. من با همان خنده ماسیده بر لب گوش می کنم و حرف که به اینجا ها می کشد معمولا چیزی برای گفتن ندارم. کاش همه اینجا می دانستند که من فقط دخترک را دارم. کاش خودم هم باورم می شد. کاش آن برگه های اچ- آر مزخرف مثل همیشه کار را خراب نمی کرد. حالا من نمی دانم باید شاد باشم یا غمگین. غمگینم اما. می توانستم شاد باشم اما نیستم. می توانستیم جشن بگیریم اما نگرفتیم. نمی دانم چه خواهد شد. چه خواهم کرد. اما شاید بعد از اینکه همه چیز به خوبی و خوشی بی هیچ رد و نشانی تمام شد، تمام حفره های مانده بر قلب و روحم را از این برهوت برداشتم و برای همیشه گریختم