من لازم هست كه براي همون چند نفري كه اين وبلاگ رو مي خونن توضيحي در مورد پست قبل بدم. يك خواننده قديمي اين وبلاگ بعد از خوندن پست قبل با من تماس مي گيرن و ابراز تاسف مي كنن از اتفاقي كه دوست من درگيرش هست. بعد از من سوال مي كنن كه آيا مطلب من واقعي ست يا خيالي! و وقتي با تعجب من مواجه مي شن حرف رو عوض مي كنن و مي گن فكر مي كردن ممكنه من يك مطلب سورئال نوشته باشم! البته بايد بگم همين خواننده گرامي وقتي پست من در مورد فوت پدرم رو هم خونده بودن زنگ زدن و همين سوال رو پرسيدن! اين بار هم كه ديگه حوصله من از سوالهاي بي ربط ايشون سر رفته بود و به قدر كافي از درك كوتاهشون عصبي شده بودم گوشي رو قطع كردم و ايشون براي تسويه حساب شخصي اومدن و توي نظرخواهي اون كامنت جالب رو نوشتن!
اول اينكه من با دير به دير نوشتن وبلاگ بهترين دليل رو مي تونم ارائه بدم كه واقعا وقت وبلاگ نوشتن ندارم. ممكنه خيلي اتفاقات مهم در زندگيم بيافتن اما واقعا انقدر كارم زياد شده اين روزها كه فرصتي براي نوشتن همون ها هم نيست چه برسه به مطلب سورئال كه نياز به تمركز زيادي داره. دوم اينكه تا به حال به خاطر ندارم اينجا در تمام اين 6 سال مطلبي سورئال نوشته باشم يا از تخيلم استفاده كرده باشم. منكر اون نوع نوشتن نيستم اما هميشه مطالبم حس هاي واقعي برگرفته از لحظات واقعي بوده و هست. سوم اينكه من حق دارم به اندازه كافي از دست خواننده به ظاهر علاقمندي كه با هر مطلب بايد براش توضيح بدم چرا اون رو نوشتم خسته بشم خصوصا اين كه ايشون با ادعاي علاقه اي كه نسبت به نوشته هاي من مي كنن اونقدر درك نمي كنن كه فرق مطلب شوخي رو با جدي بدونن. و در واقع كسي كه هنگام مرگ پدرتون تماس مي گيره و مي پرسه آيا اين خبر واقعيه يا نه و فكر مي كنه مي توني اونقدر احمق باشي كه بخواي همچين شوخي زشتي بكني به اندازه كافي پتانسيل عصبي شدن رو در ذهن آدم ايجاد مي كنه. چهارم اين كه اين دوست من يك دوست قديمي است كه با اين كه هيچ لازم نمي دونم توضيحي بدم بايد بگم سالهاست با بيماري سرطان دست و پنجه نرم مي كنه و قبلا هم يادم مي آد كه در موردش مطلبي نوشتم اما الان آرشيو وبلاگ مسئله داره و منم واقعا وقت و حوصله پيدا كردن مطلب مربوط رو ندارم. اما مي خوام بدونم كجاي اين مسئله غيرعاديه و آيا هر روز هر كدام ما به نوعي با اين مريضي در بين دوستان و اقوام رو در رو نمي شيم؟ و تمام اين ها رو گفتم تا گفته باشم براي من كه در يك سال سه نفر از عزيزانم رو از دست دادم زندگي اونقدر باارزش و عزيزه كه حاضر باشم لحظه لحظه عمرم رو واقعا زندگي كنم. و اونقدر زندگي رو دوست دارم و براش ارزش قائلم كه از مرگ گفتن تنها دليلي ست براي كشف زيبايي واقعي زندگي. و فكر مي كنم مرگ و زندگي اونقدر به همديگر و به من و به تمام ما نزديكند كه گفتني نيست. و اگر نوشته هاي من در مورد مرگ چس ناله هستن بذار چس ناله هاي من اينجا باشند تا هميشه يادم بمونه كه از زندگي و مرگ ديگران چقدر خوشحال و چقدر رنجيده خاطر شده ام و با هر اتفاق ناخوش آيندي كه براي عزيزانم مي افته چقدر بيشتر به ارزش زندگي پي مي برم. اونقدر زياد كه شايد كمتر كسي بهش فكر كرده باشه و من از اين بابت ناراحت نيستم. چون اين شانس رو داشتم كه با از دست دادن، معني واقعي ِ داشتن رو بفهمم و اين اصلا كم چيزي نيست. اميدوارم كساني هم كه چشم و گوش باطن دارن عشق به زندگي رو در ميان چس ناله هاي مرگ من ببينن و باور كنن و زندگي رو پاس بدارن
تمام
اول اينكه من با دير به دير نوشتن وبلاگ بهترين دليل رو مي تونم ارائه بدم كه واقعا وقت وبلاگ نوشتن ندارم. ممكنه خيلي اتفاقات مهم در زندگيم بيافتن اما واقعا انقدر كارم زياد شده اين روزها كه فرصتي براي نوشتن همون ها هم نيست چه برسه به مطلب سورئال كه نياز به تمركز زيادي داره. دوم اينكه تا به حال به خاطر ندارم اينجا در تمام اين 6 سال مطلبي سورئال نوشته باشم يا از تخيلم استفاده كرده باشم. منكر اون نوع نوشتن نيستم اما هميشه مطالبم حس هاي واقعي برگرفته از لحظات واقعي بوده و هست. سوم اينكه من حق دارم به اندازه كافي از دست خواننده به ظاهر علاقمندي كه با هر مطلب بايد براش توضيح بدم چرا اون رو نوشتم خسته بشم خصوصا اين كه ايشون با ادعاي علاقه اي كه نسبت به نوشته هاي من مي كنن اونقدر درك نمي كنن كه فرق مطلب شوخي رو با جدي بدونن. و در واقع كسي كه هنگام مرگ پدرتون تماس مي گيره و مي پرسه آيا اين خبر واقعيه يا نه و فكر مي كنه مي توني اونقدر احمق باشي كه بخواي همچين شوخي زشتي بكني به اندازه كافي پتانسيل عصبي شدن رو در ذهن آدم ايجاد مي كنه. چهارم اين كه اين دوست من يك دوست قديمي است كه با اين كه هيچ لازم نمي دونم توضيحي بدم بايد بگم سالهاست با بيماري سرطان دست و پنجه نرم مي كنه و قبلا هم يادم مي آد كه در موردش مطلبي نوشتم اما الان آرشيو وبلاگ مسئله داره و منم واقعا وقت و حوصله پيدا كردن مطلب مربوط رو ندارم. اما مي خوام بدونم كجاي اين مسئله غيرعاديه و آيا هر روز هر كدام ما به نوعي با اين مريضي در بين دوستان و اقوام رو در رو نمي شيم؟ و تمام اين ها رو گفتم تا گفته باشم براي من كه در يك سال سه نفر از عزيزانم رو از دست دادم زندگي اونقدر باارزش و عزيزه كه حاضر باشم لحظه لحظه عمرم رو واقعا زندگي كنم. و اونقدر زندگي رو دوست دارم و براش ارزش قائلم كه از مرگ گفتن تنها دليلي ست براي كشف زيبايي واقعي زندگي. و فكر مي كنم مرگ و زندگي اونقدر به همديگر و به من و به تمام ما نزديكند كه گفتني نيست. و اگر نوشته هاي من در مورد مرگ چس ناله هستن بذار چس ناله هاي من اينجا باشند تا هميشه يادم بمونه كه از زندگي و مرگ ديگران چقدر خوشحال و چقدر رنجيده خاطر شده ام و با هر اتفاق ناخوش آيندي كه براي عزيزانم مي افته چقدر بيشتر به ارزش زندگي پي مي برم. اونقدر زياد كه شايد كمتر كسي بهش فكر كرده باشه و من از اين بابت ناراحت نيستم. چون اين شانس رو داشتم كه با از دست دادن، معني واقعي ِ داشتن رو بفهمم و اين اصلا كم چيزي نيست. اميدوارم كساني هم كه چشم و گوش باطن دارن عشق به زندگي رو در ميان چس ناله هاي مرگ من ببينن و باور كنن و زندگي رو پاس بدارن
تمام