Sep 29, 2008
Sep 16, 2008
معجزه ي زندگي
دیشب شام را در رستوران سورن خوردیم. دانه های ریز گل از درخت نمی دانم چی چی بالای سرمان ریخته بودند روی میز و گارسون با وسواس تمام آنها را از روی میز جمع مي کرد. چه اشکالی داشت اگر گلهای ریز روی میز باقی می ماندند. روی سر تو هم یکی افتاده بود که من توی آسانسور برش داشتم. چه اشکالی داشت كه جشن کوچک اردیبهشت ماه ما در تهران پشت خیابان حافظ و ماشین هایی که از روی پل می گذشتند با گلهای ریز روی میز همراه باشد؟ تهران خلوت بود آن وقت شب. با یادآوری تولد و مرگ. یادآوری سرگذشت فوزیه و کلاس عربی و چُرت های عصرهای آزاد. روزی که با دیدن تو به پایان برسد چه شیرین است. این را امروز مي گويم. دیشب اما خیلی فکر کردم. می خواستم از صمیم قلب به تو بگویم كه برای رفتن آزادی. چون رنج ِ دیدنِ حس ِ اسارت از شیرینی ِ تمام ِ حس های سرشاری که روح را لبریز می کنند سنگین تر است
اما تو كه هستی
نرفتی
نمی روی
ما کوله بار تلخ و شیرین تعهدمان را هر کجا می رویم به دوش می کشیم
مثل من كه هستم
نرفتم
نمی روم
بيست و چهارم ارديبهشت ماه 1387
اما تو كه هستی
نرفتی
نمی روی
ما کوله بار تلخ و شیرین تعهدمان را هر کجا می رویم به دوش می کشیم
مثل من كه هستم
نرفتم
نمی روم
بيست و چهارم ارديبهشت ماه 1387
Sep 15, 2008
يك پست ويرايش نشده ي الكي
صبح هاي زود از پشت پنجره که هوای ابری را نگاه می کنی مي بيني پاییز آمده اما هنوز بیرون هوا گرم است. چند وقتی سفر بودم و بعد از آن هم یک هفته کاری شلوغ داشتم که هنوز هم ادامه دارد. سفرم با قطار بود. سخت و جالب! از کودکیم تا حالا سوار قطار نشده بودم و دوستش داشتم. صدای مداوم تلق تلق آنهم وقتی می خواهی توی تاریکی کوپه به همه چیز فکر کنی. انگار همه چیز کش می آید. دشت و کوه که از جلوی چشمانت می گذرد افکارت هم تا امتدادشان پرواز می کند و تو در تلق تلق قطار انگار داری پرواز می کنی
کتاب عقاید دلقک را به قیمت جان کندن ادامه می دهم. ماههاست کنار تختم خاک می خورد و چند وقت یکبار گردگیری می شود! نمی دانم خاصیت این وقت نداشتن چی است؟ اصلا خوب است یا بد؟ اما نتیجه اش همین است که گفتم. امیدوارم همتي كنم و تغيير موقعيت بدهم
کتاب عقاید دلقک را به قیمت جان کندن ادامه می دهم. ماههاست کنار تختم خاک می خورد و چند وقت یکبار گردگیری می شود! نمی دانم خاصیت این وقت نداشتن چی است؟ اصلا خوب است یا بد؟ اما نتیجه اش همین است که گفتم. امیدوارم همتي كنم و تغيير موقعيت بدهم
!
آقا جان من بخدا آنقدر بی سواد نیستم که آخر جمله هایم را به امان خدا بدون نقطه ای چیزی رها کنم. این بلاگر بازی در می آورد. من هم بلد نیستم درستش کنم. اگر آخر جمله نقطه بگذارم توی پستم می آید اول جمله. من هم بی خیال نقطه شده ام تا دیدنشان در اول جمله های پست روی مخم نرود
راستی این را هم بگویم که دوستم نسرین در حال حاضر دوران نقاهت بعد از یک دوره رادیوتراپی جدید را می گذراند. امیدواریم به شیمی درمانی دوباره نیاز نباشد. امیدواریم اعصاب حسی رگ سیاتیک پا که بخاطر رادیوتراپی بی حس شده و امکان راه رفتنش را گرفته اند آرام آرام بهتر شده و قدرت ادامه مبارزه را به دوست قدیمیم بدهد
دوست نداشتم روزنامه وار از هر دری چیزی بنویسم. اما دیر به دیر نوشتن همین بلا را هم سر آدم می آورد. حالا بیشتر تلاش می کنم تا چیزکی نوشته باشم. همین تمرین آرام آرام نگاشتن. می گذارم گذر زمان خودش ترتیب و حس و حال خودش را به نوشته آدم بدهد
سوم شهريور 1387
در دومين روز از سي و هشت سالگيم از صبح لنگ لنگان توي شركت راه مي رفتم. كفشي كه پريروز توي جزيره خريده بودم امروز كفي اش در رفت. بامداد رسيدم خانه. دو روز براي تولدم همه چيز را گذاشته بودم اينجا و رفته بودم سفر. خوب بود. به لانه هم سري زديم. دريا را زير پايمان تماشا كرديم. ذوق كرديم. بعد دوباره دل من غمباد گرفت
تازه خود روز سي و هشت سالگيم كم مانده بود توي پاركينگ فرودگاه سكته بزنم. كيفم را باز كردم و هر چه گشتم مداركم (گواهينامه- كارت ماشين- كارت ملي- بيمه-كارت سوخت) را پيدا نكردم و فكر كردم صبح توي بانك جا گذاشتمشان. آنچنان اشكي مي ريختم كه كم مانده بود كارگران آن پايين برايم آب قند بياورند. تازه پرواز هم داشتم و دو روز قرار بود تهران نباشم. از سفرم كه عمرن قصد نداشتم بگذرم. كلي كه زار زدم آمدم بالا توي سالن زنگ زدم به بانك آنهم ساعت 6 بعد از ظهر. طبيعتن بي نتيجه. داشتم توي بدبختي به چاره اي فكر مي كردم كه يك بار ديگر كيفم را گشتم. جلد مدارك با تمام محتوياتش توي جيب عقبي جا خوش كرده بود. تصور كنيد حال و روز بنده را. تازه حال گيري بنده تمام نشده بود. همسفرم درست ساعت من اما با خط ديگري پرواز داشت. ما سوار شديم ولي از پرواز آنها هيچ خبري نشد. ..اير دو پرواز داشت كه يكيش كنسل شد و من با ريسك اين كه ممكن است پرواز دوم يعني پرواز همسفرم هم كنسل شود و من تمام اين دو روز را در كيش تنها باشم پريدم. به مقصد كه رسيدم اس ام اسش آمد كه او هم نيم ساعت بعد از من پريده. خلاصه اينكه ماجرايي بود براي خودش. پر از ريسك و استرس. اما حالش به همين است. اصلا تمام زندگي من همين است. بالا و پايين زياد مي پرم
!
بيست و سوم شهريور 1387
در ادامه بحث پريدن اضافه كنم كه گريه هم زياد مي كنم. از ته دل هم زياد مي خندم. مثلا توي شركت وسط كار و شلوغي اگر حوصله داشته باشم به ترك ديوار هم مي خندم. اما بيشتر مواقع اخم مي كنم و همكارها اسم بداخلاق را روي من مي گذارند. اما من جدي بودن را با بداخلاق بودن يكي نمي دانم. گريه هم مي كنم مثلا وقتي دارم برمي گردم خانه. كافي ست يك آهنگ سوزناك راديو پيام به دلم بنشيند و اشكم همينطور بيايد پايين. پاكش هم نمي كنم. مي گذارم از چانه ام بچكد
خوب همه اينها را نوشتم تا دستي براي خودم تكان داده باشم و بگويم من هنوز هستم اينجا. هفتمين سالگرد وبلاگ نويسي و وبلاگ خواني و كلن وبلاگ آشناييم هم شروع شده به گمانم. اما فكر مي كنم قبل ترها كه كار كمتر مي كردم و پول كمتر داشتم و سوار اتوبوس مي شدم اما بيشتر كتاب مي خواندم خوشحال تر بودم شايد. اما اينروزها را هم با تمام شلوغي هايش دوست دارم. تمام روزهاي زندگيم را با غم و شاديش. حتي شبهايي را كه سرم را فرو مي كنم توي بالش و از دلتنگي گريه مي كنم هم دوست دارم
دخترك بزرگ مي شود. مثل نهالي كنار من قد مي كشد. و امسال روز تولدم صبح زود با صداي ريزش رگبار تندي از خواب بيدار شدم. آنقدر به فال نيك گرفتم اين باران صبح گاهي را كه نگو. امسال روز تولدم اصلا غمگين نبودم و پاهايم روي زمين بود
آخرين پرچانه گيم هم اينكه چند وقت پيش براي خريد پد به يك سوپر رفتم. خانم و آقايي فروشنده بودند. من از خانم سراغ پد را گرفتم و آقا جواب داد. خانم پشتش را كرد و سرش را با سيگارهاي فروشگاه گرم كرد و آقا هم ناشيانه دنبال پدي بود كه من خواسته بودم. هر چي از خانم سوال مي كردم سرخ تر مي شد و بيشتر توي سيگارها فرو مي رفت و آقا هم با حماقتي ناشيانه توي بسته بندي ها دنبال پد مي گشت. من هم همينطوري ايستادم به نگاه كردن. مانده بودم اين خانم و آقا چه نسبتي با هم دارند. فكر كنم زن و شوهر بودند. مانده بودم اينها رابطه زناشويي شان چطور مي تواند باشد؟؟ مرد پد را كه پيدا كرد و چپاند توي نايلون مشكي و داد دستم زن هم نفس راحتي كشيد. من هم نفس راحتي كشيدم كه از دستشان خلاص شدم. آخر واقعن كم مانده بود يكيشان را بگيرم بزنم بلكه دلم خنك شود. اينطوريش را نديده بودم به جان خودم
امروز 25 شهريور 1387
آقا جان من بخدا آنقدر بی سواد نیستم که آخر جمله هایم را به امان خدا بدون نقطه ای چیزی رها کنم. این بلاگر بازی در می آورد. من هم بلد نیستم درستش کنم. اگر آخر جمله نقطه بگذارم توی پستم می آید اول جمله. من هم بی خیال نقطه شده ام تا دیدنشان در اول جمله های پست روی مخم نرود
راستی این را هم بگویم که دوستم نسرین در حال حاضر دوران نقاهت بعد از یک دوره رادیوتراپی جدید را می گذراند. امیدواریم به شیمی درمانی دوباره نیاز نباشد. امیدواریم اعصاب حسی رگ سیاتیک پا که بخاطر رادیوتراپی بی حس شده و امکان راه رفتنش را گرفته اند آرام آرام بهتر شده و قدرت ادامه مبارزه را به دوست قدیمیم بدهد
دوست نداشتم روزنامه وار از هر دری چیزی بنویسم. اما دیر به دیر نوشتن همین بلا را هم سر آدم می آورد. حالا بیشتر تلاش می کنم تا چیزکی نوشته باشم. همین تمرین آرام آرام نگاشتن. می گذارم گذر زمان خودش ترتیب و حس و حال خودش را به نوشته آدم بدهد
سوم شهريور 1387
در دومين روز از سي و هشت سالگيم از صبح لنگ لنگان توي شركت راه مي رفتم. كفشي كه پريروز توي جزيره خريده بودم امروز كفي اش در رفت. بامداد رسيدم خانه. دو روز براي تولدم همه چيز را گذاشته بودم اينجا و رفته بودم سفر. خوب بود. به لانه هم سري زديم. دريا را زير پايمان تماشا كرديم. ذوق كرديم. بعد دوباره دل من غمباد گرفت
تازه خود روز سي و هشت سالگيم كم مانده بود توي پاركينگ فرودگاه سكته بزنم. كيفم را باز كردم و هر چه گشتم مداركم (گواهينامه- كارت ماشين- كارت ملي- بيمه-كارت سوخت) را پيدا نكردم و فكر كردم صبح توي بانك جا گذاشتمشان. آنچنان اشكي مي ريختم كه كم مانده بود كارگران آن پايين برايم آب قند بياورند. تازه پرواز هم داشتم و دو روز قرار بود تهران نباشم. از سفرم كه عمرن قصد نداشتم بگذرم. كلي كه زار زدم آمدم بالا توي سالن زنگ زدم به بانك آنهم ساعت 6 بعد از ظهر. طبيعتن بي نتيجه. داشتم توي بدبختي به چاره اي فكر مي كردم كه يك بار ديگر كيفم را گشتم. جلد مدارك با تمام محتوياتش توي جيب عقبي جا خوش كرده بود. تصور كنيد حال و روز بنده را. تازه حال گيري بنده تمام نشده بود. همسفرم درست ساعت من اما با خط ديگري پرواز داشت. ما سوار شديم ولي از پرواز آنها هيچ خبري نشد. ..اير دو پرواز داشت كه يكيش كنسل شد و من با ريسك اين كه ممكن است پرواز دوم يعني پرواز همسفرم هم كنسل شود و من تمام اين دو روز را در كيش تنها باشم پريدم. به مقصد كه رسيدم اس ام اسش آمد كه او هم نيم ساعت بعد از من پريده. خلاصه اينكه ماجرايي بود براي خودش. پر از ريسك و استرس. اما حالش به همين است. اصلا تمام زندگي من همين است. بالا و پايين زياد مي پرم
!
بيست و سوم شهريور 1387
در ادامه بحث پريدن اضافه كنم كه گريه هم زياد مي كنم. از ته دل هم زياد مي خندم. مثلا توي شركت وسط كار و شلوغي اگر حوصله داشته باشم به ترك ديوار هم مي خندم. اما بيشتر مواقع اخم مي كنم و همكارها اسم بداخلاق را روي من مي گذارند. اما من جدي بودن را با بداخلاق بودن يكي نمي دانم. گريه هم مي كنم مثلا وقتي دارم برمي گردم خانه. كافي ست يك آهنگ سوزناك راديو پيام به دلم بنشيند و اشكم همينطور بيايد پايين. پاكش هم نمي كنم. مي گذارم از چانه ام بچكد
خوب همه اينها را نوشتم تا دستي براي خودم تكان داده باشم و بگويم من هنوز هستم اينجا. هفتمين سالگرد وبلاگ نويسي و وبلاگ خواني و كلن وبلاگ آشناييم هم شروع شده به گمانم. اما فكر مي كنم قبل ترها كه كار كمتر مي كردم و پول كمتر داشتم و سوار اتوبوس مي شدم اما بيشتر كتاب مي خواندم خوشحال تر بودم شايد. اما اينروزها را هم با تمام شلوغي هايش دوست دارم. تمام روزهاي زندگيم را با غم و شاديش. حتي شبهايي را كه سرم را فرو مي كنم توي بالش و از دلتنگي گريه مي كنم هم دوست دارم
دخترك بزرگ مي شود. مثل نهالي كنار من قد مي كشد. و امسال روز تولدم صبح زود با صداي ريزش رگبار تندي از خواب بيدار شدم. آنقدر به فال نيك گرفتم اين باران صبح گاهي را كه نگو. امسال روز تولدم اصلا غمگين نبودم و پاهايم روي زمين بود
آخرين پرچانه گيم هم اينكه چند وقت پيش براي خريد پد به يك سوپر رفتم. خانم و آقايي فروشنده بودند. من از خانم سراغ پد را گرفتم و آقا جواب داد. خانم پشتش را كرد و سرش را با سيگارهاي فروشگاه گرم كرد و آقا هم ناشيانه دنبال پدي بود كه من خواسته بودم. هر چي از خانم سوال مي كردم سرخ تر مي شد و بيشتر توي سيگارها فرو مي رفت و آقا هم با حماقتي ناشيانه توي بسته بندي ها دنبال پد مي گشت. من هم همينطوري ايستادم به نگاه كردن. مانده بودم اين خانم و آقا چه نسبتي با هم دارند. فكر كنم زن و شوهر بودند. مانده بودم اينها رابطه زناشويي شان چطور مي تواند باشد؟؟ مرد پد را كه پيدا كرد و چپاند توي نايلون مشكي و داد دستم زن هم نفس راحتي كشيد. من هم نفس راحتي كشيدم كه از دستشان خلاص شدم. آخر واقعن كم مانده بود يكيشان را بگيرم بزنم بلكه دلم خنك شود. اينطوريش را نديده بودم به جان خودم
امروز 25 شهريور 1387
Subscribe to:
Posts (Atom)