نیلوفــــر
Sep 29, 2008
براي آقاجون، پدر در غبار فرورفته ام
یه روز می رسه که مرده هامون رو از زیر خاک بیرون می کشیم. تمیزشون می کنیم. لباس تنشون می کنیم. می ذاریمشون یه جا دراز بکشن. اتاق شون رو پر از گل داوودی می کنیم. پرده ها رو می زنیم کنار که آفتاب بیفته ته اتاق. بعد اونا لبخند می زنن. و آروم آروم زنده می شن. بهمون سلام می کنن. بغلشون می کنیم. می بوسیمشون. براشون غذا می آریم. همین طور که غذاخوردنشون رو تماشا می کنیم اونا برامون تعریف می کنن که مرگ چه جوری بوده. که نبودن یعنی چی. بعد خیالمون رو راحت می کنن که دیگه نمی میرن
كه ديگه نمي ميرن
كه ديگه نمي ميرن
Newer Post
Older Post
Home