Nov 9, 2008

دالان

پشت پیکان سفید پرچم دعا آویزان بود با راننده اي میان سال. نه اینکه از این پیکان جوانان های زرد یا قرمز قناری باشد که اتاقش را پایین آورده اند و لوله اگزوزش صدا می کند و بوق شیپوری دارد ها. نه. از این پیکان هایی که فکر می کنی باید شبها توی یک حیاط با دیوارهای آجری قرمز رنگ پارک شود و خانم خانه چادر مشکی سرش می کند و روی کوسن هایی که پشت ماشین آقايش گذاشته روبالشی قلاب بافی کشیده. از این پیکان هایی که راننده اش مي تواند مثلن یک بازنشسته میان سال باشد که بعد از ظهر ها مسافرکشی می کند و داخلش که بنشینی بوی مرد بدهد. پشت پیکان سفید یک چیز دیگر هم بود. یک بچه 7-8 ماهه در آغوش یک زن چادری پشت ماشین که از شیشه عقب به بیرون نگاه می کرد. دختر بچه ای با گوش های نخ کرده و موهای کوتاه و لباس بافتنی صورتی. لباس بافتنی صورتی شما را یاد کودکی تان نمی اندازد؟ یاد حیاطی با دیوارهایی از آجر قرمز. یاد درخت موی چسبیده به دیوار که همسایه ها هر بهار از برگهایی که از دیوار حیاط بیرون زده بود دلمه می پختند. یاد عکسی که با دوربین کداک سوغات مکه انداختیم با پدر کنار این درخت. یاد تویوتای کورونای سبز سیدی. یاد شبهای چهارشنبه سوری و مهمانی های نهار سه شنبه و ماکارونی با هویج. یاد میزتوالت آهنی سفید و نقاشی رنگ روغنی توی تاقچه ی اتاق بالا که برادرم کشیده بود. یاد همه چیز. یاد همه چیزهایی که دیگر نیستند. فقط خاطره شان نشسته بالای ذهنم. اما خاطره ای به شیرینی و عمیقی تمام قند ها و دره های دنيا. مثل دالان بود. تمامش مثل يك دالان بود كه مرا از ترافيك سيدخندان در يك شب باراني برد توي دنياي كودكيم. يك دالان بود پر از عطر چيزهاي كهنه ي باارزش

1 comment:

Anonymous said...

:-)

Free counter and web stats