آدمی که زندگی اجتماعی دارد خواه ناخواه با آدم ها و موقعیت های جدید سر و کارش زیاد می افتد. همکار، دوست، کار اداری، کار شخصی، بعد گاهی اوقات اتفاق یا شرایطی ایجاب می کند که شناسنامه اش را جایی بفرستد یا مثلا برای معلم مدرسه ی فرزندش شرایط زندگی او را روشن کند. این جور مواقع باید قاعدتا در آن دیگ پر از گه را باز کند و بوی گندش را تحمل کند تا اوضاع دوباره عادی شود. با هر نشان دادن اصل شناسنامه، با هر توضیح در مورد زندگی شخصی، در این دیگ پر از گه باز و بسته می شود. منظورم از دیگ پر از گه نفس طلاق گرفتن من نیست. منظورم تبعاتش هست که بعد از 8 سال هنوز هم هر بار برای هر همکار جدید یا هر کارمند اداره ای موضوع تازه ای برای نچ نچ کردن و سنگینی نگاه می شود تا کم کم طرف حالیش شود که هر گردی گردو نیست و هر زن مطلقه ای آن موجود بدبخت بی سواد صیغه شده ی توی سریال های تلویزیون نیست و هر فرزند طلاقی بزهکار و عقده ای از آب در نمی آید. اما کو تا همه ی آدم ها و همه ی تفکر ها و همه ی نگاه ها یشود آن چیزی که باید باشد و اینی نباشد که الان هست. عمر نوح می خواهد و صبر ایوب. با یکی دو گل هم که بهار نشده و نمی شود. من مانده ام و سناریوی نخ نمایی که به اجبار زندگی و زنده بودن هر چند وقت یکبار باید تکرار شود. حالم دیگر از این دیگ پر از گه که گاهی مجبورم درش را باز کنم به هم می خورد
No comments:
Post a Comment