دیشب که دفترچه قرمز رنگ "حرفهای" دخترک را خواندم که نمی باید می خواندم اما باید می فهمیدم چی توی کله ی کوچک این موجود معصوم که دارد وارد دنیای بزرگ ها می شود می گذرد! راستش هم غصه خوردم و هم ترسیدم.
.
.
فهمیدم که من و او آنقدر ها هم که به نظر می رسید خوشبخت نیستیم.
3 comments:
حالا میذاشتی دیرتر می خوندی ، این افسردگی نوروزی خودش بسه ...
اومدم سال نو رو تبریک بگم . . .
برات آرزوی شادی میکنم .
دیدن دفترچه خاطرات آهو کنجکاوی منو که حسابی تحریک میکنه چه برسه بتو!
من یاد مادرم افتادم کک وقتی نو جون بودم مرتب دفتر منو می خوند و من که کلافه شده بودم از این حرکت مادرانش!می دونی چه کار کردم؟
خط اختراع کردم -یه خط کامل الفبایی با اشکال جدید
میگم ببین دوره چه تکرار میشه نه؟
Post a Comment