May 7, 2009

خبر از دلم چه داری

چیزی نمانده. فقط چند روز. به روزی در اردبیهشت ماه. به روزی که اردیبهشت، ماه من شد. با هوای گرم تر از پاییز و سرد تر از تابستانش. با باران های نابهنگامش. یاد آن شب بهاری بخیر در جاده های خارج تهران و آن کوی نیلوفر. با نسیم خنک بهاریش، و تو که از دور می آمدی با ژاکت مشکی بهاره و لبخندی بر لب. من کنار ماشین ایستاده بودم. و چه می دانستم که سالها خواهد گذشت و اردیبهشت ماه من خواهد شد. با تمام غمی که همین حالا دارم. و تو دور از منی. اما اردیبهشت را برای من ساخته ای. چه نزدیک باشی چه دور. اردیبهشت با تمام شادی ها و غمهایش ماه من است.


 


6 comments:

وفا said...

سلام یه سر به وبلاگم بزن جوابت اونجاست

واسع علوی said...

عشق اتفاق عجیبیه...محسن نامجو می گه عشق اول یه خاطره است، عشق بعدی هماره فاجعه است، عشق همیشه در مراجعه است،خاطره خود کلانتر جان است، بر سرت بشکند هوار شود، مثل زندان ژان والژان است، حافظه نفس را بدراند، صد گیگابایت را بپراند...

همسفر said...

درود - ضمنا با اجازه امروز وقت گذاشتم و صفحات بلاگت رو ورق زدم - امید که اراده پولادینت همواره برقرار باشد .

واسع علوی said...

فکر نمی کنم واقعیتی توش باشه. چون به خلسه رفتن و کارهای شبیه اون لزوما مربوط به مذهب نیستن. مربوط به توانایی های روحی انسانن. اما در هر حال فکر نمی کنم واقعیت کاری با رسم و رسوم و حرکاتی داشته باشه که اونا می کنن. مثلا طرز سلام کردنشون واقعا به نظر من اشتباه اومد. شما وقتی کسی وارد اتاق می شد حتی اگه چهل سال بزرگتر بود نباید از جاتون پامی شدین. فقط برای جایزالنماز باید پامی شدین در حالی که پیامبر خدا جلوی بچه ها هم بلند می شد...

آهو said...

واسع جان من حدود 11 سال پیش توی چنین جلسه ای بودم. یادم نمیاد جزئیات رفتارشون رو. اما  در هر حال من هم احساس راحتی و سبکی نکردم اونجا. نزدیک بودن به معبود به نظر من همیشه هم مستلزم گذشتن از اون مسیرهای خاص نیست.

آهو said...

آقای وفا خواهش می کنم هر نظری داری همینجا برام بنویس. و اگه لازم باشه جوابتون رو منم همینجا می دم. مرسی.

Free counter and web stats