بعضی ها تلاش می کنند اصیل جلوه کنند. تلاش می کنند خودشان نباشند. و چیزی که نشان می دهند نیستند. این را از نگاههای پر از نفرت و یکی دو تا جواب چارواداری شان که دو روز بعد از سرکار آمدنشان حواله کردند خیلی راحت می توان فهمید. اما بقیه ی ایام تلاش می کنند باز ماسک بزنند و تلاش کنند به دیگران نشان دهند آدمند. از کوچکترین حرکات، حالت حرف زدن پای تلفن، مدل مذاکره کردن، مدل کار کردن، حتی کرم نیوای تیوپی خریدن و مثل یکی دیگر به دست مالیدنشان معلوم است که دارند شدیدن الگو برداری می کنند چون بیست و چند سال بیشتر سن ندارند، چون سه سال بیشتر کار نکرده اند، چون کم تجربه اند، چون هنوز خاک کار کردن را نخورده اند، اما خودشان را از تک و تا نمی اندازند. انتظار دارند با آنها مثل یک آدم که ده سال ازشان بزرگتر است و توی بازار کار سرویس شده تا به اینجا رسیده رفتار شود. و چون اینطور نیست طغیان می کنند. در سکوت. طعنه می زنند. افاده می آیند. منم منم های خنده دار می آیند و خلاصه در یک کلام کمیک هستند. کمیک.
واقعا گاهی احساس می کنم تحمل کار کردن در کنار چنین آدمی مثل تحمل زندگی کردن در کوره آجر پزی ست.
6 comments:
درود - اون چیزی که من از زندگی فهمیدم کثیفی بی حد و اندازه اشه مصیبتهاش اونقدر زیاده که تمام خوشیها رو تحت الشعاع خودش قرار داده و به یک نتیجه رسیدم که باید قدر حال رو دونست و به لحظاتی فکر کرد که می شود شاد بود ! ربطی به این پست نداشت ؟ اگه یه ذره دقت کنی متوجه می شی که خیلی ربط داشت ! نداشت ؟ مرده شور هر چی اصالت و بی اصالتی رو ببره وقتی وجدان نیست وقتی ژن بی اصالتی و بی هویتی افتاده تو خون همه ملت .
همسفر شما خوبی؟!
همه ی ما آدما ماسک می زنیم. فقط همکار شما نیست...فقط بعضی از ما ماهرتریم و بعضی ناشی تر. کدوم آدمیه که واقعا خودش باشه؟
ممم ... فوق العاده مدیریتی بود پستت ، من الان یه مدته دارم یه سری مهارت های عمومی رو به یه گروه جوون تدریس می کنم و گرچه ظاهرا همه مطالب درک میشه ولی باز تو کار درست از آب درنمیاد ، ظاهرا به همین دلیل عجله اس و شاید هم اینکه هنوز درک نشده یه کار بزرگ مجموعه ای از هزاران کار کوچبکه درسته ، درست بودنه خیلی مهمه !
بزرگ جان غرغر های من مدیریتی بود؟!
مشکل من با اینجور آدمها اینه که صبور نیستن. نمی خوان آروم آروم رشد کنن. دوست دارن یکهو بپرن. و این کارو به هر قیمتی می خوان انجام بدن. و دوست دارن بقیه هم چشماشونو ببندن و هیچی نگن. اما اینطور نیست. کسانی که این مرحله رو پشت سر گذاشتن می فهمن که اینطوری به هیچ جا نمی شه رسید. می شه حکایت طبلهای توخالی که اینروزها دور و برمون زیاد می بینیم. یه جا باید حتی به یک نفر فهموند که داره راهو اشتباه می ره. اما این طبیعتن از آدم انرزی می گیره. گاهی با خودم می گم مگه من مسئول اصلاح آدما هستم؟؟ بی خودی چرا حرص می خورم. اما مادامی که این رفتارا منو اذیت نکنه می تونم بی تفاوت باشم. جایی که داره روی اعصاب من می ره مجبورم عکس العمل نشون بدم.
Post a Comment