دارم فکر می کنم که می شود امروز رفت و فردا برگشت؟ پس کی مامان را ببرد برای سرمش؟ اصلن می ارزد پول زبان بسته را اینجوری قیمه کنم؟
دارم نشسته ام و هزار کار ریز و درشت روی سرم ریخته. آقای ب را بیرون کرده اند چون دستش کمی تا قسمتی کج درآمد. هنوز در شوکیم.
آقای ف و خانم ف را که همکاران من بودند با دستهای راست راست هم بیرون کرده اند. من مانده ام و کوهی از کار.
و هنگ کرده ام.
و در این پاییز بارانی با شبهای بلند که باید عاشـــقی کرد، توی ترافیک صبحگاهی و عصرگاهی وول می خورم و حرص می خورم و موزم را می خورم.
با این 2 فلسفه تکراری زندگی می کنم که شاید آرامش بهتر از حقیقت باشد و شاید هر چیز که انسان را نکشد نیرومندتر می کند.
دوست دارم جایی باشم که نیستم. و دوست دارم بتوانم جایی باشم که دوست دارم. و نیستم و نمی گویم نمی توانم که این نهایت تسلیم است. پس با کلمات بازی می کنم تا دل خودم را خوش خوشان کنم که نیستم چون .. نیستم چون .. نه نمی شود. من جایی که دوست دارم باشم نیستم چون هزار دلیل ریز و درشت هست که مرا اینجا نشانده و مثل سنگ سخت شده ام و انگار پر پروازم هم شکسته. یا شکسته اندش یا شکسته امش یا شکسته اندی ش یا .. یا .. یا ..
همیشه همین است.
روی سکوی پرتاب ایستاده ام اما دلم مثل گنجشــک کوچکی می لرزد و می خواهم دستانم را بگیری و بکشی مرا بیرون از این دایره سرگیجه آور. روی سکوی پرتاب ایستاده ام و تحمل انتخاب کردن ندارم. دارم پیش می روم با موج و دوست دارم دستم را بگیری و بکشی مرا بیرون از این دریای طوفانی. دارم پیش می روم. دستم را بگیر و روی شن های ساحل بنشانم. نگذار دورتر شوم.
No comments:
Post a Comment