من امروز 5 شنبه 21 آبانماه 1388 از همین تریبون اعلام می کنم که زندگی چیز هچل هفت مزخرف شیرینی ست.مثل آن درد توی لثه پایینم که دلم می خواهد انگشتم را رویش فشار دهم. هم درد می کند و هم دردش شیرین است. آدم را قلقلک می دهد که بیشتر فشار دهد. زندگی من این روزها همین است. گاهی از کاری که کردم، از حرفی که زدم، از حسی که دچارش شدم حالم بهم می خورد. می ایستم کنار خیابان برای خودم گل می خرم که حال بهم خوردگی از خودم را در آن لحظه خاص جبران کرده باشم. گاهی از خودم خشمگین می شوم. حرصم می گیرد که چرا نمی زنم همه چیز را درب داغان کنم و فرار و خلاص. گاهی از این پابند جیگول جیگول حالم به هم می خورد. گاهی اما می نشینم تمام این سالها را مرور می کنم. با غرور و غمی شیرین. خیلی هم سخت نیست. کافی ست لحظه ای شیرین بیاید تمام غصه ها را بشوید و ببرد. اما این همیشگی نیست. همه چیز از همان روزهای لعنتی شروع شد. روزهایی که مرورش فقط عذابم می دهد. روزهایی که حق من نبود. که تا قبلش همه چیز فقط غم شیرین بود و غرور. اما حالا چیزهای دیگری هم هست. چیزهای دیگری که فقط مهمان دل من است و جایی ندارد برود. جایی ندارد برود و دارد از درون آرام آرام می جود و می خورد و تمام می کند. حالا آن شیرینی قلقلک آور زندگی مثل پاندول ساعت هی می آید و می رود. یک جا نمی ایستد. زندگی پیش چشمانم سیاه و سفید می شود. نه اصلا خاکستری می ماند اما کم رنگ و پر رنگ. غمگین و شاد. خاکستری پاییز با غم تاسف بار، یا خاکستری پاییز با غم شیرین. من همان خاکستری پاییز با غم شیرین خودم را می خواستم اما. این کمترین چیزی بود که از زندگی روزمره ام با تمام خوشی ها و ناخوشی هایش داشتم و ادامه می دادم.
3 comments:
قلم روانی داری و زیبا بیان میکنی
موفق باشی
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد..... و یا شایدم مثل حس یک سیب ترش.... ولی هر چه هست با همه خوبیها و بدیهاش ناچار به ادامه آن هستیم در این صحنه ما عروسکان خیمه شب بازی هستیم عزیزم
می فهممت...
Post a Comment