دیشب از جزیره برگشتم. یک سفر دو روزه عالی و بالطبع خسته کننده. الان که شرکت هستم معده ام دارد چنگ می خورد و حوصله کار کردن ندارم اما کار ول کن یقه ام نیست. فقط ثانیه شماری می کنم تمام شود و بروم خانه بخوابم! دیشب حرف زدم. از آن حرفهای خیلی خیلی کوتاه و مجیز. اما فکر کنم تمام افکار مالیخولیایی تمام این ماهها را در چند جمله کوتاه گفتم و خلاص. باران جزیره را ندیده بودم. باران شرجی یکریز می بارید و من دل زدم به دریا و حرف زدم. و من که هوس شمال کرده بودم انگار با این باران، شمال را در جنوب دیدم. سال 2010 را شروع کردیم مثل چی. در چه بلبشویی. در چه حال و روزی. یک چیزی مثل بی اشتهایی عصبی دارم. کاملن می فهممش. کافی ست کمی سیستم اعصابم قلقلک شود. چه خوب چه بد. یا اشتهایی بی اندازه پیدا می کنم و هر چی ببینم ویار می کنم. یا راه گلویم بسته می شود و آب هم به زور پایین می رود. حالا هم حالت دوم است. دلم دارد ضعف می رود و تهوع گرفته ام. اما دهانم باز نمی شود. قفل شده. معمولن هم یکی دو روز بیشتر طول نمی کشد. افسرده ام. می دانم. ظاهرم نشان نمی دهد اما می دانم که افسرده ام. یعنی افسرده ایم. اگر قرار باشد 20- 10 سال مانده از جوانیم را هم نصفش افسرده باشم که وای به حالم است. وای به حالمان است.
No comments:
Post a Comment