باور نمی کنید که یک اتوبوس را توی خیابان به خاطر من نگه دارند؟ اما نگه داشتند. راستش توی بگیر بگیر دهه شصت و همزمان با بهترین سالهای نوجوانی من که با وحشت پاترول های سفید به خاطراتی غمناک تبدیل شد، آن روز با دوستم خاطره از انقلاب برمی گشتیم. رفته بودیم خیر سرمان کتاب بخریم. سوار اتوبوس شده بودیم که خیلی هم شلوغ نبود. نشسته بودیم کنار هم روی یکی از صندلی های تقریبا آخر. بگیر بگیر وحشتناکی بود. ما هم نشسته بودیم و هر و کر می خندیدیم. دختران 16-17 ساله کار دیگری دارند بکنند جز این که به ترک دیوار هم بخندند؟ رسیدیم به میدان آرژانتین. دو تا زن چادر به سر اول میدان ایستاده بودند. چادر امر به معروف و نهی از منکر هم وسط میدان به راه بود. باور نمی کنید. اما یکی از زنها تا من را دید اتوبوس را نگه داشت. راننده ایستاد. زن اشاره کرد که بیاییم پایین. باور نمی کنید اما ما آمدیم پایین. اتوبوس رفت. ما را گذاشت و رفت. همه ملت از توی اتوبوس داشتند ما را نگاه می کردند وقتی اتوبوس دور می شد. بردندمان توی چادر. ما بد حجاب بودیم. حتی آرایش هم نداشتیم. اما بدحجاب بودیم. چون موهایمان از زیر روسری بیرون بود. دلیل دیگری هم وجود نداشت چون قاعدتن آن دو تا زن فقط کله های ما را دیده بودند. باور نمی کنید اما به ما تعهدنامه دادند امضا کنیم. نهایت رذالت. ما امضا کردیم. با اسم واقعی. چون ترسیده بودیم. چون فکر می کردیم الان می برنمان زندان. چون اشکمان درآمده بود.
بعد که خلاص شدیم خندیدیم. از لذت آزادی و از یاد آوری آنچه به سرمان آمده بود. واقعن هم خنده دار بود. خنده دار و مسخره و در عین حال واقعی. اما این نهایت تحقیر بود توی آن سن و سال. جلوی آن همه آدم. برای هیچ. حتی برای هیچ احساس گناه کردیم. نهایت ترس بود. نهایت بی اعتمادی به هر چی خواهر خاک بر سر بود که فکر می کرد دارد آدم تربیت می کند.
نهایت بدبختی دو دختر نوجوان.