نمی دانم از چیست که اینطور نشسته به جانم ولوله. آرامش ندارم. انگار می خواهم این سال نحس را با تمام وجود از خودم بکنم بیاندازم کناری و رخت تازه بر تن کنم. می دانم که این "خود" را دارم می برم سال جدید. سال تازه. و نمی دانم چطور از شر این سال خلاص شوم. از شر هر چه که مرا هر روز جلوی متروی مفتح به گریه انداخت. از شر هر چه که این روزهای آخر سال گریبانم را گرفته و دارد مثل بغضی خفه ام می کند. کاش بشود حرف زد. کاش بشود طولانی حرف زد و تمام دلهره ها را دور ریخت. کاش بشود این خودٍ بی تاب را روی دستی نشاند و تابش داد و آرامَش کرد. آرامَش کرد و به او گفت نگران نباش. و توی گوشش خواند:
حول حالنا الی لحسن الحال
کاش بشود تازه شد.
2 comments:
هر ثانیه که میگذرد چیزی از تورا با خود میبرد
زمان غارتگر غریبی است....
همه چیز را بدون اجازه ام میبرد
وتنها یک چیز را همیشه فراموش میکند
احساس دوست داشتن تورا....؟؟؟
سلام مهربون کلبه سراسر زیبات رو دیدم مهربونم.......دوست داشتی یه سربه کلبه من بزن با یه آپ جدید به روز کردم.انتهاي صفحه وبلاگ هم براي سرگرمي لينكي گذاشتم كه سرگرم بشي البته اگه به تردستي علاقه داشته باشي.منتظر قدمهای صمیمی شما هستم...روز خوش
درود - خودش شرش رو کم می کنه لازم نیست شما زحمت بکشی .
Post a Comment