دگمه آسانسور را می زنم. من طبقه چهارم هستم. آسانسور روی طبقه سوم ایستاده. بجای اینکه بیاید بالا می رود پارکینگ. کمی بعد راه می افتد. طبقه یکم دوباره می ایستد. چند لحظه بعد راه می افتد. این بار می رود هم کف. مانده ام چطور یک نفر ممکن است یک طبقه را هم با آسانسور برود پایین. دوباره حرکت می کند. این دفعه می آید طبقه سوم. خوشحالم که دارد می رسد بالا. طبقه سوم کلی سر و صدای خداحافظی می آید و تعارفات اول من اول تو. دوباره راه می افتد. به جای آمدن بالا، می رود پارکینگ. کفرم درآمده. دگمه چهار را چند بار فشار می دهم که آسانسور یادش بماند من این بالا هستم. با سلام و صلوات از پارکینگ راه می افتد. طبقه دوم می ایستد. فکر می کنم الان است که دوباره برود پارکیگ یا همکف. اما می آید بالا. خوشحالم که بالاخره دارد می آید. با ناز و صلوات می رسد طبقه چهارم و بعد از چند لحظه (که برای من یک عمر است) در باز می شود. پر است. چهار نفر تنگ هم چپیده اند توش و دارند من را تماشا می کنند. من هم آنها را تماشا می کنم. قاعدتا کسی قرار نیست جایش را به من بدهد و خودش از پنجره بپرد پایین. (راهرو ها پنجره هم ندارد) در بسته می شود و آسانسور با همان ناز و کرشمه می رود پایین. هم حرص خورده ام هم وقتم تلف شده. می روم طرف پله ها.
.
*
این داستانی است که تقریبا همیشه اینجا تکرار می شود. برای همین تصمیم گرفته ام بیشتر مواقع از پله ها رفت و آمد کنم. و همیشه جلوی در آسانسور طبقات، آدمهایی را می بینم که مدتهاست منتظر آسانسورند و با این حال نمی دانم چرا با تعجب مرا نگاه می کنند.
این داستانی است که تقریبا همیشه اینجا تکرار می شود. برای همین تصمیم گرفته ام بیشتر مواقع از پله ها رفت و آمد کنم. و همیشه جلوی در آسانسور طبقات، آدمهایی را می بینم که مدتهاست منتظر آسانسورند و با این حال نمی دانم چرا با تعجب مرا نگاه می کنند.
No comments:
Post a Comment