وقتی از پس امتحان هایی که خودت هم نمی دانی سربلند بیرون می آیی، دلم برایت می سوزد. همیشه یاد آن روزی می افتم که توی سالن سینما خوابت برده بود و سرت مثل کودکی روی شانه افتاده بود. از تمام صحنه های عالم فقط همان را به ذهن سپرده ام که نشانه ی کوچکی تو، و کوچکی تمام ما آدمهاست. بعد یاد خودم می افتم که آخر دنیا ایستاده بودم توی آن روزهای تاریک پارسال. وقتی امتحان ناخواسته ات تمام می شود انگار کوه کنده ام. سبک می شوم که می بینم اشتباه کرده ام. و سنگین می شود قلبم از حسی که تا چند دقیقه پیشش داشته ام. بعد به پایان فکر می کنم. هر بار بعد از این تجربه تلخ که این روزها فاصله شان هم خیلی کم شده و این مرا نگران تر می کند، به پایان فکر می کنم. به زجری که من مستحقش نیستم و امتحانی که تو. می دانم، می دانم تمام ما آدمها کودکان بزرگ جثه ای هستیم که خواسته یا ناخواسته همدیگر را آزرده ایم. دوست داشته ایم، اما آزرده ایم. و این مرا غمگین می کند.
No comments:
Post a Comment