یه وقتهایی مثل همین الان که گوشی رو گذاشتم به این نتیجه می رسم که من محکومم به این سرنوشت. این اصلن شعار نیست. نک و ناله هم نیست. این عین واقعیته. عین زندگیه. من شرایطی دارم که همیشه روی زندگیم سایه خواهد انداخت و خیلی جاها ممکنه بدلیل همین شرایط مجبور باشم از خیلی چیزا بگذرم یا خیلی چیزا رو با تبعاتش تجربه کنم. هیچ کار دیگه ای هم نمیشه کرد. از دیگران نمی شه انتظار داشت که همیشه درکت کنن. گاهی مجبوری قبول کنی که یه جاهایی هیچ کاری نمی شه کرد. شاید چشم پوشی راه اول باشه ولی من هیچوقت راه اولو امتحان نکردم. تا حالا که نکردم. نمی خوامم بکنم. تسلیم یعنی مرگ. برای همینه که گاهی اوقات مثل همین الان وسط تمام سختی ها کم می یارم و واقعیت زندگی خودشو اینجوری لخت و عور نشونم می ده. ترس ورم می داره که اینجوری که نمی شه. تا کی اینجوری می مونه؟ مگه ممکنه چیزی عوض بشه؟ مگه ممکنه کسی یا کسانی به خاطر من از خواسته هاشون بگذرن؟ مگه می شه به کسی یا کسانی گفت اینجوری زندگی کن چون راه دیگری نیست. مگه تا کی میشه پای همه چیز وایستاد و کم نیاورد. گاهی هیچ راه حلی پیدا نمی کنم. فقط می مونه همین مبارزه پی در پی و مدام و جاری. گاهی مثل همین الان یک قدم جلوترم رو هم نمی تونم ببینم. مه همه جا رو گرفته.
No comments:
Post a Comment