گاهي اوقات هست مثل الان. مثل امروز. آدم انقدر تنهاست و انقدر دلش پر است و دلش انقدر يك دوست قديمي مي خواهد كه سرش را بگذارد روي شانه اش و يك دل سير اشك بريزد كه فقط خدا مي داند. بعد زنگ مي زند به دوستي كه مي شناسد. ريجكت مي شود. نيم ساعت بعد زنگ مي زند. طرف مهمان دارد. دارد ماهي سرخ مي كند. نيم ساعت بعد زنگ مي زند. طرف دارد نهار مي خورد. اصلن اين دوست آني نيست كه حرف آدم را بفهمد. ديگر زنگ نمي زند. بعد تمام تنش داغ مي شود و مي رود توي دستشويي شركت و يواشكي گريه هايش را مي كند و مي آيد بيرون. دلش مي خواهد يكي دردش را بفهمد. فقط گوش كند و بفهمد. دلش يك شانه زنانه مي خواهد. يك شانه كه بعد سوتي امروزش را به رويش نياورد. فقط الان باشد. در اين لحظه. در اين روز نحس كه شايد آغاز يك برهوت عظيم باشد. به كجا پناه ببرم؟ به كجا؟
No comments:
Post a Comment