.
میبینی؟ حتی گاهی فکر میکنم زندگی ادامه هم دارد. دلخوشانکی است که میدانم دروغ است. همه میگویند بهتر میشود. همان آدمهای مجرب لعنتی که انگار برای هر داستانی یک تجربهای دارند. همه میگویند من زن قویای هستم. چرت میگویند. دو روز است دارم سعی میکنم تلخترین حقیقت را بگذارم پیش رویم و آن را به زور قبول کنم. حقیقت هیچ ربطی به تمام استدلالهای ما ندارد. هیچ ربطی. به قول ر تمام استدلالها را میآوریم که دلمان خوش شود، اما خوش نمیشود. آدم گاهی باید سرش را بگذارد روی دست راستش و خودش موهایش را نوازش کند و بگوید همین روزنه کوچولوی امید هم غنیمتی است. دلم میخواهد بروم یکجا بست بنشینم و حرف زدن یادم برود. آدم چطور حرف زدن یادش میرود؟
.
.
No comments:
Post a Comment