امشب اولين دندون شيري دختر کوچولوم افتاد.همون اولين دندوني که وقتي خيلي کوچيک بود از لثه هاش بيرون زده بود و من با چه ذوقي منتظر رويشش بودم.چه روزايي که بين اين در اومدن و افتادن به ما گذشت. حالا اون يه دختر ۶ ساله س و من....زني که با ۷ سال پيش خيلي فرق کردم..
من لحظه هاي تلخي رو با گوشت و خونم تجربه کردم.اينه که از لحظه هاي شيرين هر چند بسيار کوتاه زندگي خيلي لذت ميبرم.حتي گاهي اوقات اين تلخي ها و شيريني ها يه جورايي با هم هستن.در کنار همن.با هم عجينن.چون هيچ غم و شادي مطلق نيست.
با اين وجود معتقدم که زندگي با تمام لحظه هاي تلخ و شيرينش حادثه اي بسيار دوست داشتني و بسيار ساده س.
به سادگي اشک شوق توي چشماي مادري که داره بزرگ شدن دلبندشو ميبينه.
No comments:
Post a Comment