Jul 27, 2003

.

وقتي كه از هم جدا ميشيم يه احساس عجيب دارم.نميدونم بايد خوشحال باشم يا ناراحت.ناراحت از اينكه دارم تركت مي كنم يا خوشحال از اينكه تو رو با دنيات تنها ميذارم و به دنياي خودم پناه مي برم.يه روز كه ميگذره تازه به كارات فكر ميكنم.به نگاهت كه گاهي حرف مي زنه و دلم انگار ميخواد از جا دربياد، به حرفات ، به اون تار خاك گرفته، به اون زنگ غريب صدات.حتي به ليس زدن اون كاغذ كيت كت هم فكر ميكنم! هموني كه باعث شد نيم ساعت بي مهابا بخنديم.اونوقت باز دلم برات تنگ ميشه..
گاهي اوقات با اين حال هم سراغتو نمي گيرم.بهت فكر مي كنم ولي سراغتو نمي گيرم. ميگم بذار كمي تنها باشي.و منم كمي تنها باشم. دلم ميخواد گاهي وقتا فرصتي براي تنها بودن به هم بديم و براي تنها بودن هم ارزش قائل باشيم.مثل تمام اون روزي كه در دسترس نبودي. مثل تمام اون روزي كه در دسترس نبودم..
برام پيغام دادي كه حتما سرحال هستم.آره..سرحالم فقط يه كم خوابم مياد. چرا بايد سرحال نباشم؟ ميخوام آدم باشم! ميخوام به آخر قصه فكر نكنم.آخر قصه كه مهم نيست.اينكه قصه چجوري داره گفته ميشه مهم تره. جدايي من و تو سخت ميشه؟....خوب قراره بهش فكر نكنيم.ميخوام دوست داشتن بدون صاحب شدن رو ياد بگيرم.من شاگرد، تو هم معلم.شايدم تو شاگرد، من معلم.ميخوام با عشق , آزادي رو ياد بگيرم.ميخوام آزاد باشم و عاشق. ميخوام آزاد باشي و عاشق.ميخوام....ميخوام....خيلي شعار دادم؟!.
ميدوني , من عاشق اون لحظه هام كه بي خبر زنگ ميزني، پيغام ميفرستي، يا ميگي دارم ميام دنبالت.
ميدوني، من بچه شدم. بچه، خوبه آدم گاهي اوقاتم بچه بشه. ولي ميخوام يه بچه’ عاقل باشم! نه اينكه بچه ها ديوونه باشن. ما بزرگا از بچه ها ديوونه تريم.منم حالا ميخوام هم بچه باشم و هم عاقل! مگه نميشه؟!
من حواسم هست.نگران نباش.تو هم قول بده .نميذارم زيادي نسبت به هم حساس بشيم.يعني سعي ميكنم نذارم كه زيادي نسبت به هم حساس بشيم... آخه ميخوام آدم باشم!
باور ميكني من حتي به ظرف شستنت هم فكر ميكنم. به كتاب خوندنت. به حرص خوردنت از ديدن نقاشي هاي روي ديوار توي اتوبانا.حتي به دعواتون سر تلويزيون نگاه كردنم فكر ميكنم. و توي دلم ميخندم كه گاهي اوقات مثل يه بچه مي شي....
اصلا" مي دوني ، چي شد من و تو بزرگ شديم؟ چي شد ازدواج كرديم؟ بچه دار شديم.
چي شد كه همه چيزمون شدن بچه هامون. و حالا هر كدوم با يه تجربه خارق العاده از گذشته! نشستيم داريم بي سر و صدا بچه هامونو بزرگ مي كنيم؟!
چي شد كه من، من شدم؟ تو ، تو شدي؟
چي شد كه اينجوري شد؟!
ولي ميدوني چيه؟
الان، با غم غريبي كه تو دلمه، وحرفاي نگفته’ توي سينه ام، با تمام تر س ها و اميد هام، فكر مي كنم كه خوشبختم
خوشبخت،
چون مي خوام آدم باشم!
مي خوام ياد بگيرم چطور دوستت داشته باشم.

خوشحالم كه هستي، ....




.
.
من گيجم.گيجم.گيج گيج گيج گيج گيج گيج..

Jul 26, 2003

.
.
به ياد شاملـــــــو :

روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.

روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد .

روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم.


Jul 23, 2003

.
.
دارم موزيك unbreak my heart رو گوش مي كنم.يه بار.دوبار...ده بار..بيست بار.....
خوب ، من الان آروم ترم.از آتشفشان چند ساعت پيش فقط خاكستر مونده.خاكستر.آرومم ولي غمگين.
از خودم عصبانيم.از عكس العمل غير منطقيم.از اينكه هر چي خوندم و ديدم و تجربه كردم توي اين موقعيت اصلا به دردم نخورد. از اينكه اين همه رياضت كشيدم تا گذشته تكرار نشه و تكرار شد.از اينكه تمام چيزايي كه مي دونستم وقتي پاي عمل و امتحان پس دادن رسيد شد باد هوا.
من از خودم عصبانيم.از خودم دلخورم.
من فقط نميخوام دروغ بشنوم.همين.و الان شديدا" احساس حماقت مي كنم.
احساس فرسودگي مي كنم.انگار از جنگ برگشته باشم.حس يه سرباز شكست خورده..
من از فلسفه بافي خوشم نمياد.ولي الان دقيقا" دارم اين كارو مي كنم. هزار تا سوال توي كلمه كه اين يعني قضيه رو خيلي پيچوندم.
من از اين حس خودم بدم مياد.
من كم آوردم.من اول بسم الله كم آوردم.
نتونستم توي اون شرايط كمي ، اقلا" كمي صبور تر، منطقي تر و يا حداقل محافظه كار تر باشم.
گفتم مي خوام تنها باشم اما مدام گوش به زنگ يه خبرم.
گفتم مي خوام تنها باشم تا اينجوري با خودم كنار بيام اما قفل كردم.
گفتم مي خوام منطقي باشم اما منطقي رو كه مي خوام در پيش بگيرم نمي پسندم.
مرده شور اين زندگي رو ببرن كه هميشه بايد فيلم بازي كني.
بگي چي تو دلته ولي به عقلت شك كنن.
بگي چي دوست داري ولي با منطق جور در نياد.
بگي چي دوست نداري ولي از گفته خودت پشيمون بشي.
آخرشم يه نقاب دلقك به صورتت بزني و به تمام شرايط با خوشبينانه ترين ژست ،لبخند بزني.


همان وقت كه خيلي چيزها براي نوشتن داري هيچكدامشان نوشته نمي شوند.



Jul 21, 2003

.
.
پري كوچك ما اين روزها كم كم دارد مي خندد.مادرش هم.پدرش هم.
خواهر و برادر و دوستانش هم..من هم...
كاش تمام پري هاي كوچك غمگين، روزي بخندند
تمامشان

........

آرشيو/يازدهم فروردين 1382

Jul 19, 2003

.
.
صنم جان،
وقتي پيغامهاتو خوندم دلم گرفت.از اينكه كاري كردم كه تو رو هم بردم توي فكر و حالا حتي نمي تونم اين نگراني تو رو از بين ببرم خيلي ناراحت شدم.
بخدا مي فهمم چه حالي داري.بخدا منم اگه جاي تو بودم همين انتظارو ازت داشتم.بخدا اينجوري خيلي بده كه تو از من چيزي بخواي و من نتونم انجام بدم.
ولي من فقط دلم ميخواد تو باز راحت بنويسي.فقط دلم ميخواد اون احساس بد زير ذره بين بودن توي اين وبلاگ به سراغت نياد.مي خوام خودسانسوري نكني مي خوام طوري نشه كه ديگه دست و دلت به نوشتن نره.
دوست دارم همونجوري كه مي نوشتي باز بنويسي.يا شايد بايد بگم بنويسيم.. نه اينكه فكر كني از طرف تو خيالم ناجمعه.نه.اصلا اينطور نيست.ولي خوب آدمايي بين من و تو قرار دارن كه نمي خوام از فكر اينكه دارن نوشته هامو مي خونن اينجا هم با خودم غريبه بشم.يعني از اين بيشتر غريبه بشم.حتي با اينكه كه اون آدما برام ارزشمندن.حتي با اين كه دوستشون دارم. همينجوري هم مدتهاست كه اينجا ، اونجايي كه مي خوام نيست.شده عين ويترين يه مغازه با سردر آهو! ولي خوب مي خوام حداقل آرامشي كه من و تو توي وبلاگ هامون داريم برامون بمونه.ميفهمي چي ميگم،مگه نه؟
صنم عزيز ، اينم بدون كه مسلما"اگه يه روزي مصرا" از من جواب بخواي اين كارو ميكنم. اما كاش اونروز نياد.چون مي دونم اونوقت ديگه نه مي تونم در مقابل خواهش تو مقاومت كنم و نه بعد از اون مي تونم اينجا حرفاي دلمو بنويسم.....

دوستت دارم.


*********


اين تشابهات فوق العاده توي عادتها، خواسته ها، سليقه ها ، آدمو مي ترسونه...
اين كه دو تا آدم متفاوت اينجوري با هم منطبق باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه بتونن ضعف هاي همو بپوشونن.بتونن با هم حرف بزنن.بتونن از هم معذرت بخوان.بتونن دوست داشته بشن و دوست داشته باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه آرامش گم شدشون رو در هم پيدا كنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن هيچ نگاهي به فردا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن فقط امروز رو ببينن آدمو مي ترسونه
اين كه فردا و فردا ها ديگه هرگز همديگرو پيدا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه به هم وابسته بشن، عادت كنن آدمو مي ترسونه
اين كه اين اتفاق چطوري افتاده آدمو مي ترسونه
اين كه اينا همش يه رويا باشه آدمو مي ترسونه
اين كه..
اين كه...



Jul 13, 2003

.
.
اين بلاگ اسپات حالش خوبه؟!!!!!!

Jul 12, 2003

.
.
نه، نميتونم خوشحال نباشم وقتي ميبينم كسي كه مدتهاست دارم با اسم مستعار وبلاگشو مي خونم و لذت مي برم ، يكي از دوستاي قديميمه كه توي مدت كوتاه آشناييمون ازش خيلي چيزا ياد گرفتم.يكي مثل خودم.با دغدغه هايي كمابيش مثل من.نمي تونم بي تفاوت باشم وقتي مي بينم كه با احساساتش آشنام و با صحنه هايي كه توصيف مي كنه هم .نمي تونم جلوي اشكهامو بگيرم وقتي صحنه هايي رو با قلمش جلوي چشمام مياره كه من هم ديدم،من هم حضور داشتم .توي اون لحظه كوتاه كشف اين آشنايي ، تمام نشونه ها از جلوي چشمام رد شدن...همه چيز مثل يه فيلم بود.مثل يه آدمي شده بودم كه يهو از دنياي فراموشي خارج مي شه و با واقعيت روبرو ميشه.انگار مي دونستم يه روز توي همين دنياي مجازي پيداش مي كنم.ازاون زن با اون قلم توانا چيز ديگه اي نمي شد انتظار داشت.نمي دونم اونم منو شناخته يا نه.ولي مهم نيست.مهم اينه كه من هر روز مي تونم از دريچه تنگ اين مانيتور وارد دنياي تنهايي هاش بشم.قصه هاشو بخونم. نه.. قصه هاش نه.دنياش.زندگيش.چون حالا ديگه مي دونم هيچ كدوم از نوشته هاش قصه نبوده...مي تونم باهاش بخندم.باهاش گريه كنم.و اين راز براي هميشه بين من و دنياي اون باقي بمونه.دنياي تنهايي
هاش.ديروزش .فرداش. و عشقش.و مي تونم شجاعتشو توي تجسم كردن خاطراتش تحسين كنم..خاطراتي كه همه چيز رو در من زنده كرد.
آره مي تونم،
.حتي اگه اون منو نشناسه.....



*******


چند لحظه پيش خبر دار شدم كه برادر و پسر خاله يكي از دوستاي نزديكم از چهارشنبه شب گم شدن.....ديگه تنها جايي كه هنوز نرفتن پزشك قانونيه....با اينكه خودم شوكه شده بودم سعي كردم دلداريش بدم ولي رعشه ناخوآگاهي كه تمام وجودمو گرفت، چيز ديگه اي مي گفت.....صداي لرزون اونطرف خط مي گفت: فقط بايد صبر كنيم..و من فهميدم كه اين صبر براي اون و خانوادش از مرگ عذاب آور تره.....





Jul 7, 2003

.
.
براي يك عزيز

من و تو، دو تا تيكه از دو تا پازل بوديم كه حالا هر كدوممون، كنده شده از قالب هاي قديميمون ، بر حسب تصادف با هم برخورد كرديم و كنار هم قرار گرفتيم و چه شگفت آور لبه هاي خالي همديگرو پر كرديم
براي لبه هاي زخمي هم مرهم شديم
مي خوام بگم، انگار من و تو ، حتي اگه توي قالب يه پازل هم نباشيم، جدا از زمان و مكان و هر چي دنيايي و زمينيه ،بي اينكه بدونيم چجوري،داريم همديگرو كامل مي كنيم.
پـــــــــــــر و كامــــــــــــــل.

...

Jul 6, 2003

.
شيشه عطر هاي خالي،عطر هاي يادگاري،يادگار روزهايي خاص، يادگار ايامي خاص، يادگار اشخاصي خاص.تكه كاغذ هاي كوچك با پيغامهاي كوتاه،پيغام هاي روي آينه، روي ميز، روي يخچال، توي اتاق خواب، روي تخت:
تولدت مبارك
دوستت د ارم
اي خدا اين وصل را هجران مكن
...
....
جعبه هاي هديه هاي آشتي، هديه هاي طلب بخشش، هديه هاي گدايي عشق، نوشته هاي روي جعبه ها:
آفاق را گرديده ام، مهر بتان را ديده ام، اما تو چيز ديگري
...
....
يادگار هاي گذشته هاي خيلي دور، يادگار هاي گذشته هاي دور، يادگار هاي گذشته هاي نزديك.
آخرين نگاه.آخرين مرور، آخرين لمس، آخرين بوسه...و پرتاب به طرف سطل آشغال...
پرتاب شيشه هاي عطر، پرتاب جعبه هاي هديه، پرتاب گذشته، پرتاب عشق ،پرتاب بغض، گريه ، خنده، غم،شادي، پرتاب دل...

يادگاريها زنجير اسارتند. من يادگار ها رو دوست دارم اما اون حس كندن و رها شدن و وانهادن رو بيشتر.
من غم نگاه كردن به يادگار هارو دوست ندارم.
ديگه نمي خوام براي فردا و فردا ها بهانه اي براي گريه باقي بگذارم.
ديگه بسه. همه اشكها براي اين يادگار ها ريخته شدن.
شايد فردا هم يادگار هاي امروز رو راهي سطل آشغال كنم.

بايد فكري به حال اين تكه كاغذ هاي كوچك بكنم.
همون تكه كاغذ هاي روي ميز، روي يخچال، روي آينه..
بايد فكري بكنم....



Jul 5, 2003

.
.

وسط يه پياده روي پهن و نسبتا" شلوغ روي يه صندلي سفري نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود روي هم.من داشتم از همون پياده رو مي گذشتم.رسيدم بهش.پام خورد به پاش.سرشو آورد بالا.خيره شد به چشمام.نگاهش از اون نگاهها بود كه مي خوان داد بزنن.از اون نگاهها كه ميگن نرو.از اون نگاهها كه ميگن بمون.
اما فقط نگاه بود...نه حرفي، نه حديثي
از كنارش گذشتم.اون همونجا نشسته بود و من از كنارش مي گذشتم و مي دونستم كه بايد برم ومي دونستم كه نبايد بمونم.
آخر پياده رو دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم.از فاصله اي دور، تك و تنها روي صندلي سفري نشسته بود و از ميون جمعيت با همون چشمهاي خيره نگاهم مي كرد.
از خواب پريدم.
بعضي رويا ها ديگه نيازي به تعبير شدن ندارن.

آره،من تركش كردم.اين دفعه اين من بودم كه نخواستم برام بمونه.من بودم كه نخواستم براش بمونم.
اين يه انتقام نبود.نه نبود.
شايد بازي سرنوشت بود. اما مگه سرنوشت ساخته دست خود من نيست؟ نمي دونم.
حتي اينو هم نمي دونم كه كار درستي كردم يا نه..اما يه چيزو خوب مي دونم. اين كه به كاري كه كردم ايمان داشتم..

*******

آقاجان، من به اين كارا، كار ندارم.اگه دلم بگه روشنش كن حتما" اين كارو مي كنم..


Free counter and web stats