May 5, 2004

پدر بشقاب سيب به دست از اين اتاق به آن اتاق دنبال مادر می رود.از پدر اصرار از مادر انكار.اصرار دارد از سيبی كه پوست كنده به مادر بخوراند كه ناراحتی معده مختصر مادر خوب شود.مادر هم كه از اين اصرار ذله شده مانند بچه ها سيب را نمی خورد و پدر را دست به سر می كند.


نگاهشان می كنم.


با شوخی به مادر می گويم:« خوش بحالتان.حسوديم شد.كاش يكی هم اينطوری ناز مرا می كشيد!»


می گويد:« نمی خواهم.ناز كشيدن سر پيری به چه دردم می خورد؟ آن موقع كه جوان بودم كاش بودی و می ديدی چی به سرم آورد! »


می خندم.می دانم برای دلخوشی من اينطور می گويد.می دانم كه يك روز طاقت دوری هم را نداشتند.می دانم هنوز كه هنوز است حتی بعد از ۵۰ سال از همديگر خسته نيستند.می دانم به نظرش گفتن آن حرف تنها راه است که من...


می گذارم تصور كند كه باور كرده ام.


اما همچنان نگاهشان می كنم...


........


 

21 comments:

لیلا said...

سلام ......نوشته هاتونو خوندم خوب بود منم کتاب سفر به ديگر سو رو خوندم بعضی از کاراش به نظرم اصلا انجام پذير نيست يا من نفهميدم که چيه ولی همون چند نکته رو که از کتاب انتخاب کرده بودی قابل انجامه من امتحان کردم نتيجه عالييه فقط يه عيب داره واون هم اينه که در نظر ديگران مرموز به نظر ميرسی چون مردم عادت به فضولی دارن ونمی تونن اونجوری تورو تحمل کنن( ساکت ومرموز)در نتيجه تنها ميشی اگه از تنهايی بدت مياد اينکارو نکن .شاد وموفق باشی.

behzad said...

اميدوارم همه مثل مامان بابات خوشبخت باشن :

مارمولک said...

«می گذارم تصور كند كه باور كرده ام» :)

. said...

سلام گل خانم :
(۱) از اينکه ميبينم تمامی نبودنت را بسيار ساده وروان در روزمر گی نقاشی کردی احساس آرامش ميکنم و وانفسا را نمی بينم .
(۲ ) نگاه ظريف تو به صميمييت هايی که خاک نشده اند در حرکات پدر و مادر با رنگ ولعابهای اصيلش وفهم درست تو از شکايت بی بنيان مادر در دوران جوانی از يک سو و هجوم خون در شقيقه و پژواک نا موزون ملودی درامهای خود ساخته ات از سويی ديگر مرا وا داشت تا دوباره بخوانمت .
                           ( جويباران احساست روانتر )

داوود said...

راستش این حسودی ها انگار تمامی ندارد آخه منهم به تو حسودیم می شود به خاطر پدر و مادرت

niloofar said...

باز هم سلام : چقدر دلم برای اينجاتنگ بود . خوبی؟؟؟ همه چيز رو به راه است؟؟؟؟مراقب دلت باش گلم

بهرام said...

سلام. اگر براتون اشكالي نداره، لطفا به آدرس من سري بزنيد و براي شروع كار وبلاگ‌نويسي، من را هرطور بهتر ميدانيد راهنمايي كنيد. قبلا از لطف شما سپاسگزاري مي‌كنم. به اميد ديدار.

چرتينكوف said...

ديدن عاشقا و يا جفتاي موفق خيلي لذتبخشه خاصه اينكه از عزيزان ادم باشن.

نوشی said...

به نظرم تو به يه پرس عشق نياز داری... وقتشه.

يوسف said...

خوبه .. مگه بهتر از اين هم ميشه ؟

... said...

عشق بايد پا در ميونی کنه // تا آدم احساس جونی کنه

داوود said...

اگه حالش بود یه سر به من بزن

baran said...

امان از اين پدر مادرها...زنده باشند:)

نازی said...

بهتری کار را کردی . بگذار تصور کنند تو حرف آنها را باور کرده ای ؟ بالاخره نگفتی مادرتون سیب  را خوردند یا نه ؟ اگر سیب را خورده باشند س حرف مادرت دروغ مصلحتی بوده است اگر نخورده باشد باور کردن مصلحتی تو هم کار درستی بوده است . موفق باشی

لاله said...

سلام ...باز قصه ء  آدم و حوا تکرار شد ... آهو جان عشق هم عشق دوران های دور ...

كاوه said...

سلام .. آدم اين نوشته ها رو که ميخونه ميره تو فکر ...
اين چه راز و رمزيه که قديميا مي دونستند و ما نتونستيم پيداش کنيم .

hulu said...

خدا حفظشون کنه ۱۰۰ سال

ali said...

هنوز فکر می کنن تو بچه ای!!

يوسف said...

سلام /

زن آبي خانه دار said...

انشاالله به پای هم پير بشن ! ما که نشديم . راستی چرا باغچه ی کوچک ما سيب نداشت ؟

Ali(همسفرعشق) said...

در کوير سينه ام بذری که دادی کاشتم/

خون لخته گشته از روی دلم برداشتم/

روح بی سامان خود را من جدا کردم ز درد/

پرچم نام تو را بر روی آن افراشتم/

Free counter and web stats