May 10, 2004

نمايشگاه كتاب با مخلفات


 


فرصتي شد و با يك دوست خوب وبلاگي راهي نمايشگاه شديم.


موقع رفتن توي تاكسي با آقايي هم سفر بوديم كه تمام مكالمات دو نفره ما را گوش مي كرد و از محاسن وب جت گرفته تا طرز ساخت درهاي اتوماتيك و ميزان دستمزد مترجم اظهار نظر مي كرد.قصدش هم پيدا كردن يك مترجم در سالن كتاب های خارجي بود ! ما مي گفتيم ف آقا تا فرحزاد مي رفت و بر مي گشت.چند بار خواستيم اشاره اي چيزي بكنيم اما طفلك آنقدر در باغ نبود كه دلمان نيامد نطقش را كور كنيم.عوضش تا نمايشگاه زير زيركي خنديديم.


غرفه هاي خارجي هم مثل ديگر غرفه ها شلوغ بودند.از همه شلوغ تر هم غرفه شهر كتاب بود و غرفه هنر.آنهم مملو از دختر خانوم هاي تركه اي و آقا پسر هاي گيس بلند. كتابهاي انتشارات هند جزو ارزان ترينها بودند.با اين حال اگر خوب مي گشتي كتاب خوب هم پيدا مي كردي.كتاب هاي فرانسوي و آلماني هم فروش مستقيم داشتند و كار خريدار را راحت تر كرده بودند.بازار سيب زميني و بستني و ساندويچ و سن ايچ هم كه داغ بود و پر مشتري.بچه ها را هم كه نمي شد فراموش كرد.انتشارات قدياني را پيدا نكرديم اما از نشر شباويز چند كتاب زيبا هم براي بچه ها خريديم.


موقع پرداخت پول كتاب هايي كه انتخاب كرده بودم ، دختري 19-20 ساله با ليستی كامل از گران ترين كتابها آمد كنارم ايستاد و با تعجب پرسيد: مگر پول هم بايد بدهيم ؟! قيافه من را كه ديد تازه متوجه جريان شد.


خنده داري قضيه اينجا بود كه خانم فكر مي كرد آقايان ناشران خارجي دست و دلبازي شان گل كرده و هر كتابي كه بخواهي با همان 1000 تومن پول كارت دو دستي تقديمتان مي كنند.غافل از اينكه با آن پول جواب سلام آدم را هم نمي دهند.چه برسد به كتاب.


موقع برگشتن با دستهاي پر و جيب هاي خالي چشمم افتاد به كتاب جنس دوم/سيمون دوبووار كه دست آقايي بود.با ولع گرفتم و ورق زدم.آقا هم كه متوجه آلرژي من به كتاب شد آدرس غرفه را داد.اما من كه ديگر نه پاي راه رفتن داشتم و نه پول كتاب خريدن راه را كج كردم و ناگزير آمديم بيرون.


اينطوری نمی شود.بايد باز هم بروم.هنوز نمايشگاه مطبوعات را زير و رو نكرده ام. :)


 


پ ن:سه روز است با پرشين بلاگ كلنجار می روم.وقتی خانه ات را در بلاگ اسپات خالی می گذاری و اينجا برای پست كردن مطلب جان می كني همين می شود ديگر.حالا بكِش!


            

10 comments:

سپینود said...

چه خوب که رفتی. می بينی ادم انگار بهتر نفس می کشه. چه حس خوبيه حالا تا يه مدت ورق زدنشون و کلنجار رفتن باهاشون سرادم رو گرم می کنه. کوچيکه جطوره؟ خبری نيست ازت؟/ مخلصيم!

يوسف said...

هر چند تا حالا وقتی پيدا نکردم که برم ، اما اگه شد کارت هزار تومنی پسرم رو می برم . شايد کمکم کنه ..

ali said...

من با سپينود مخالفم. امسال که رفتم اصلا بدتر هم نفس می کشيدم. هيچ کتاب جديدی نبود. خارجی ها هم که انگار بنجل ترين کتابا رو ور می دارن ميارن. فک می کنن ما خريم الاغا...

hulu said...

تورو خدا منو رو هم با خودتون ببرين.............

آرمان said...

از بهترين روزهای سال روزهای نمايشگاه است.

... said...

می شه حدس بزنم با کدوم يکی از دوستان وبلاگی ؟

رامک said...

سلام. ببخش چند وقتی سر نزدم... با نوشته هات هميشه ارتباط برقرار ميگنم. خيلی راحت ... انگار برای خودم اتفاق افتاده...ولی ببخش از اون تيکه : دخترای ترکه ای و پسرای گيس بلند خوشم نيومد ... همه حق زندگی دارن ... هر جور که دلشون بخواد... هر آدمی سهم عمر خودشو داره نه؟ شايدم من بد متوجه شدم و تو اصلا منظورت مسخره کردن نبوده...

پدر said...

خوش به حال دوستتون (-:

علي said...

سلام .

آهو said...

رامك جان چرا فكر كردي من قصدم مسخره كردن بوده؟اتفاقا من خيلي هم از ديدن اين دختر پسرا كيف مي كنم :)

Free counter and web stats