سوگواری تمام شد.خدا رفتگان شما را هم ..
امروز بسته بندي هديه اي را كه برايت خريده بودم و هيچوقت فرصت نشد كه ببينيش باز كردم.با آن كاغذ مشكي كه حالا ديگر رگه هاي طوسي لابلايش مانند سنگ قبری ، مرگ روزهاي با هم بودنمان را به رخ می كشد ، چند ماهی می شود كه گوشه كمد و لابلاي لباسهايم جا خوش كرده .مثل جسد عزيزي كه بازمانده اش محكم در آغوشش گرفته تا بلكه ، بلكه معجزه اي شود و دوباره نفس بكشد..
باوركني يا نه موقع بازكردنش هم دو دل شدم.خواستم باز هم نگهش دارم براي روزي كه شايد برگردي.لرزش خفيف دستانم را با چشم خودم ديدم . اما صدايي ، نهيبي از درونم مانند تلنگري شد بر تمام روح و جسمم كه مي گفت : گيرم كه برگردي .. مگر آنچه در من فروريخت از نو ساخته خواهد شد؟ ..
كاغذ را پاره كردم و هديه را مانند عكس يادگاري كوچكي از يك عزيز مرحوم روي ميزم گذاشتم ...
9 comments:
رفتی از چشمم و دل محو تماشا ست هنوز..
عکس روی تو در آینه پیدا ست هنوز..
هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد..
دل نفرین شده ماست که تنهاست هنوز..
در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز..
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز ..
گر چه امروز من آینه ی فردای منست ..
دل دیوانه در اندیشه فرداست هنوز..
عشق آمد به دل و شور قیامت بر پاست ..
زندگی طی شد واین معرکه بر پاست هنوز..
لب فرو بستم از شرم و زبان نگهم ..
پیش چشمان سخنگوی تو گویاست هنوز..
نازنینی زبرم رفت خدا یارش باد ..
لطف او در همه احوال نگهدارش باد..
گرچه از دایره جمع مرا بیرون کرد..
دل خوبان جهان در خط پرگارش باد ..
دست من گربرسد بر در آن قصر بلند ..
سر ما در کنف سایه دیوارش باد ..
گلبنی بود که در پای کسی خار نخواست ..
هر که جز گل بزند یر سر او خوارش باد...
ناگهان دست من از دامن او شد کوتاه..
هر کجا پای نهد دست خدا یارش باد..
به دعا میطلبم تا مگر آن سر بلند..
بر بلندای زمان شوکت بسیارش باد..
چی بگم والله ..
چی بگم والله ..
خدا بيامرزدش.. روز از نو.. روزی از نو (-:
واسه چی از نو ساخته نشه؟؟؟
اومدم يه چيزی بنويسم پيغام اين عليه عاليه ميترا خانم نظرم رو گرفت: اهريمن!!! ايشون فکر نميکنه اين بابا بالاخره يه روزی يه چيزی بوده که واسه اش کادو خريدی. حالا که به هر دليلی ديگه وجود نداره شده اهريمن. حالا اين هيچ چی اين جمله اش ديگه خداست: يکی يکی پشتشونو به خاک ميمالی. اگه نديده بودمت فکر ميکردم ازاين معرکه گيرايی که تو ميدون زنجير پاره ميکنن و بعدش داد ميزنن نفس کش! نبووووود؟ يه کارايی داشتی می کردی آژانس ميخواستی بزنی ؟ ما هنوز تورمونو برگزار نکرديما.
ميگذارم تصور کنی که سوگواری تمام شده ، ميگذاريم همگان تصور کنند آن سايه های سه بعدی محو شده اند و ميگذارم تصور کنی تمامی جغدها از اين ويرانه رانده شده اند . اما خودم نمی توانم تصور کنم که آهو در بقیه راه وجود آن شکارچی را در پشت علفهای بلند حس نکند .
( در پناه خدا )
درک ها رو می بینی ؟ .. حداقل تو همين محدوده تنگ پرشين بلاگ ؛ که چطور با غليان های درونی ات فاصله دارند !؟ زندگی واقعيتش ـ آنچه که خبر از بودن می دهد ـ همين است . آيا اين حقيقت کُنهِ زندگی است ؟ آنچيزی که بايد باشد ؟ يعنی حقيقی ؟؟؟
Post a Comment