Jun 19, 2004

شهر هيچكس

*
تو نگاهم مي كردي .. تو در سكوت فقط نگاهم مي كردي ..و نگاهت گرمم مي كرد ..نه، مي سوزاندم .. تو در سكوت با من حرف مي زدي .. و من مي شنيدم .. ذره ذره ي وجودم گوش مي شد و مي شنيدم .. امروز در تاريك روشن غروب به آسمان نگاه كردم .. تو نيستي .. و من در كورسوي تك تك چراغهاي شهر بدنبال نشاني از تو گشتم .. هر چه بود هيچ بود .. هيچ بود و من .. من بودم و درهاي گشوده ي آسمان .. آسمان بهاري .. گاه ابري و گاه خندان .. من بودم و ديوار .. نبض .. هستي .. سكوت .. راز .. لرزيدم.. تمام تنم لرزيد .. لرزشي از بغض .. بجايش لبخند زدم .. از طبقه ششم اين ساختمان غم گرفته چگونه مي شود عشق را ديد .. ؟

پ ن.اينجور موقع ها دلم براي همه تنگ مي شود.از تو كه زنگ زدم و روي پيغام گير صدايت را شنيدم تا دوستي هاي نديده و تمام شده و همسر سابقم و .. و ..

نمي دانم.شايد اينجور موقع ها دلم براي خودم تنگ مي شود و در همه بدنبال تكه هايي از خودم مي گردم.تكه هايي از گذشته خودم كه نزدشان اندكي از آن را به يادگار گذاشته ام و اندكي به يادگار برداشته ام تا خالي نمانم..



راستي چرا مردها دقيقا همان موقع كه بايد باشند نيستند

No comments:

Free counter and web stats