Jun 6, 2004



شهر هيچكس


تو نگاهم مي كردي .. تو در سكوت فقط نگاهم مي كردي ..و نگاهت گرمم مي كرد ..نه، مي سوزاندم .. تو در سكوت با من حرف مي زدي .. و من مي شنيدم .. ذره ذره ي وجودم گوش مي شد و مي شنيدم .. امروز در تاريك روشن غروب به آسمان نگاه كردم .. تو نيستي .. و من در كورسوي تك تك چراغهاي شهر بدنبال نشاني از تو گشتم .. هر چه بود هيچ بود .. هيچ بود و من .. من بودم و درهاي گشوده ي آسمان .. آسمان بهاري .. گاه ابري و گاه خندان .. من بودم و ديوار .. نبض .. هستي .. سكوت .. راز .. لرزيدم.. تمام تنم لرزيد .. لرزشي از بغض .. بجايش لبخند زدم .. از طبقه ششم اين ساختمان غم گرفته چگونه مي شود عشق را ديد .. ؟


پ ن.اينجور موقع ها دلم براي همه تنگ مي شود.از تو كه زنگ زدم و روي پيغام گير صدايت را شنيدم تا دوستي هاي نديده و تمام شده و همسر سابقم و .. و ..


نمي دانم.شايد اينجور موقع ها دلم براي خودم تنگ مي شود و در همه بدنبال تكه هايي از خودم مي گردم.تكه هايي از گذشته خودم كه نزدشان اندكي از آن را به يادگار گذاشته ام و اندكي به يادگار برداشته ام تا خالي نمانم..


 


راستي چرا مردها دقيقا همان موقع كه بايد باشند نيستند ..


13 comments:

نيما said...

سلام....تو نگاهم مي‌كردي و من مي‌خنديدم! تو بهاري بودي و من ماتم زده اين بهار!...راستي از پشت چشمهاي كور! از زير هزار فرسنگي خاك! از پشت عينك دودي! باز هم مي‌شود عشق راديد! فقط يك شرط دارد! وافعا عاشق باشي!

چرتينكوف said...

به اين دليل که زنها همان که ميبايد نيستند! :(

من said...

چون ما زنیم

نوشی said...

و ايضا خانومها!

hulu said...

حالا در مورد من برعکسه،مردهای زندگی من اون موقع که نبايد باشن هميشه خدا هستن اگر هم نباشن زود پیداشون میشه و اين خيلی زجر آوره

نیلوفرآبی said...

نازنینم... فقط مختص مردها نیست. گاهی یک دوست،یک رفیق، یک مادر یا هرکس دیگه اون موقع که باید باشه نیست. به گذشته ها فکر نکن که گذشتن. از حالت لذت ببر و خوش باش و بدون همه خیلی دوستت داریم.

الهه ناز said...

امروز كه در دست توام مرحمتي كن... فردا كه شوم خاك چه سود اشك ندامت؟

مرده said...

به سراغ من اگر مي آييد /  نرم و آهسته بياييد ‌‌‌‌‌‌/ مبادا که ترک بردارد چينی نازک تنهايی من.

يلدا said...

نمی دونم چرا ياد این شعر افتادم:
نگاهم کرد!
نگاه در نگاهش دوختم،
نگاهم کرد!
هزاران شور و شوق در وجودم پيدا شد
نگاهم کرد!
دل به او سپردم
نگاهم کرد!
پنداشتم دوستم دارد
ولی عاقبت فهميدم
که او فقط نگاهم کرد!

alirezz said...

شايد می ديد و نمی ديديش!‌ شايد می گفت نمی شنيدی! شايد او خود شهر بود و نشان شهر از چراغ شهر جست بی سود بود!
و شايد فراتر از بودن بود و بودنش در فهم نبود!

. said...

هرگز حديث حاضر غايب شنيده ای .....اينجا نشسته ام من و دلم جای دیگریست ...
آنچه که مانده خاطره است و ياد و اين عشق نيست که عادت است . در عشق هيچکس نيست و خود تو نيز ..
تا زمانيکه خود را می بينی و خود گريزی در تو نيست و تو آن حس ها را که فريبت می دهند رنگ عشق ميزنی و با تيغ آفتاب بی رنگ بودنشان را می بينی چشمانت نمی تواند عشق را ببيند چه رسد که آن را حس کنی و حتی نمی توانی آنرا به زبان بياوری ...نوشته ای که (هر چه بود هيچ بود وهيچ بود و من ) و باز هم خودت را ديده ای و نه عشق را . بنظرم آهوی عزيز ما هنوز وضوی عشق نکرده . آن مرغ شباویز و سمندر و آن دیوانه را بخاطرداری ؟
راستی چرا زنها وقتی حضور دارند نیستند ؟؟؟
                              ( دستانت سبز )

كيوان said...

سلام...جمعه رفته بودن ظهيرالدوله...سر خاک فروغ فرخزاد...ابولحسن صبا...روح الله خالقی...داريوش رفيعی...ملک الشعرای بهار...قمرالملوک وزيری و ...جالب بود...تو خوبی...ديروز جايی ديدمت!...حرف ميزدی و از خودت ميگفتی و مثل قبلا ها...پرحرف!...اما لحن حرف زدنت عوض شده بود...غريب بود برای من...تو من رو نديدی...گفتم يه سر بهت بزنم...همين...فعلا...

پدر said...

سلام.
مگه زنها هستند که مردها باشن؟

Free counter and web stats