دخترك با اصرار خواست لباس عروسي ام را برايش پيدا كنم تا بپوشد. چه لذتي مي برد و چه هيجاني دارد. ديگر اصلا مهم نيست كه اين لباس سالها گوشه اي پنهان بوده تا خيلي چيزها را به يادم نياورد. حالا او لباس را پوشيده و مثل يك عروس واقعي شده. موقع راه رفتن دامن لباس را بالا مي گيرد تا زمين نخورد و سنگيني لباس وادارش كرده تا سعي كند موقر باشد. يك بار گريه مي كند كه چرا لباس برايش بزرگ است. دو بار هم لباس به پايش گير مي كند و مي افتد زمين. دختركي هفت ساله در لباس عروس. آخرش هم با همان لباس مي نشيند به تماشاي كارتون!
تماشا كردنش مرا مي برد توي سالهايي كه بالاخره قرار است روزي از راه برسند. شبي كه دخترك ، عروسي جوان شده در لباس سفيد. مواظب است تا دامن به پاهايش گير نكند. خودش را در آينه برانداز مي كند و من قند توي دلم آب مي شود. دختركِ بازيگوش چند سال پييش ، حالا چقدر توي اين لباس دست نيافتني شده . دستم ديگر به او نمي رسد. او هم قرار است با دود اسپند و هلهله از پنجره اي بگذرد كه من سالها پيش گذشته ام ..
من تماشايش مي كنم. دلم از زيبايی اش ضعف مي رود و غمي چنگ مي اندازد به تمام وجودم. چه حس عجيبي ست. مثل اين مي ماند كه عروسك هميشگيت را از تو بگيرند و تو فقط بتواني تماشايش كني. هيچكس نمي فهمد كه تو سالها با او زندگي كرده اي و در كنارش بوده اي. ميان هياهو گم مي شوي. اين پرنده ي سفيد كوچك ، دست نيافتني مي شود برايت. كفشهايش را پايش مي كني. مراقبي تا لباس به تنش بنشيند. مراقبي تا لباس به پايش گير نكند. چشم از او بر نمي داري. اما مي گذاري برود .. و مي رود .. همانطور كه تو سالها پيش رفتي.
اوووه. چه سخت است. تحمل تمام اين ها چه سخت است. و دختركي كه روزی عروس شود چه می داند من به چه چيز فكر مي كنم.
حالا مي فهمم. من هم هيچوقت مادرم را نفهميده ام ..
No comments:
Post a Comment